امروز 22 مهر 1398 است. 22 مرداد، دو ماه قبل، اين وبلاگ را براي نوشتن خاطرات به راه انداختم. امروز آخرين مطلب را هم در آن مي نويسم و عمر کوتاه آن را به پايان مي رسانم.
سيد براي عمل به تهران رفت
من در اين وبلاگ يکي از دغدغه هايم بيماري سرطان و گفتن و نوشتن از آن بود. دو سال قبل يکي از نزديکانم به اين بيماري مشکوک بود که البته فعلا به خير گذشته اما زخم عميق ناشي از آن بيماري براي هميشه در روح و روان من ماند. يکي از همکاران در مدرسه قاف، تابستان امسال صدايش مي گيرد و حنجره اش خس خس مي کند به جاي حرف زدن. من همان وقت درباره اين مشکل دوست و همکار عزيزمان اينجا چيزي نوشتم. امروز با خبر شدم براي عمل جراحي به تهران رفته. البته هنوز چيزي مشحص نيست. مشکلي ظاهرا در گودي زير گلو، چال گلويش، ايجاد شده و دکتر گفته بايد عمل کني. من نمي دانم ايشان سرطان دارد يا نه، ولي اثر همان زخم عميق و شروع ناگهاني اين بيماري در او و سماجت چند ماهه اش و گرفتگي شديد گلو، علايمي نيست که بتوان به سادگي از کنار آنها گذشت.مي خواهم بگويم دنيا چقدر جاي کوچکي است و اتفاقات چه راحت تکرار ميشوند و سرنوشت چه راحت اتفاقات ناشناخته را براي ما رقم ميزند.
درباره سرطان با بچه ها حرف زدم
اينقدر اين زخم عميق است؛ همان که از شک سرطان در نزديکم در روحم ايجاد شد، که کمترين نشانه اي مرا به وحشت مياندازد. امروز زير زبانم احساس نوعي برآمدگي کردم و هر چه با زبان مي کاويدمش طوري چسبيده بود که از دهانم جدا نميشد و گفتم ديدي چه شد، يک زخم کوچک در دهانم زد. ولي بعد متوجه شدم اين زخم و عارضه چيزي جز يک تکه بيسکوييتي که صبح خورده ام نيست و آن را در کلاس تف کردم. ماجرا را که براي بچه ها تعريف کردم خنديدند و بعد کمي از اين بيماري برايشان حرف زدم. هر جا ميروم اين سايه سنگين با من است و سد دفاعي روانيم را در هم شکسته
سبک شباهتي
شش ساعت در هفته هنر داريم. هر چه فکر کردم چطور در اين درس مي توانم بچه ها را به مخمصه بياندازم، طوري که براي نمره به خواهش بيافتند و احيانا دست به جيب .چيزي به نظرم نرسيد. درس هاي ديگر اجتماعي و فارسي جزوه مي فروشم. ولي هنر که جزوه ندارد و درس فرمايشي است. اين بود که گفتم که يک عکس از کتاب بهتان نشان مي دهم، همه بايد از روي آن بکشيد. به شبيه ترين نقاشي يا طراحي 19 تا 18 مي دهم و به بقيه بر مبناي مشابهت نمره مي دهم. براي امروز يک عقاب را انتخاب کردم که البته نمي توانستند خوب در بياورند. بيشترشان 10 11 گرفتند و پيشنهاداتي هم همين اول کار رسيد. اسم اين کار را گذاشته ام سبک شباهتي. يکي از بچه ها گفت:
- آقا پيکاسو هم باشد نمي تواند مثل خودش بکشد.
گفتم:
- بله من هم نمي توانم ولي شما بايد بکشيد.
باي باي
حالا که سيد به قول همکاران براي «عمل چالش» به تهران رفته، من از بند بيماري سرطان رسته ام و طلاق گرفته ام، سبک شباهتي من در نقاشي دارد نتيجه مي دهد و دختر زيباي همسايه پنجره ها را باز مي گذارد (براي خودش که هوا بخورد نه من که ببينم) و و و.وقت خداحافظي فرارسيده است. البته نمي دانم از کي ولي مي دانم بايد از کسي خداحافظي کنم. پس به احترام همه دوستاني که اين پست هاي کم ارزش را خواندند کف مرتب مي زنم و اين را هم به عنوان آخرين نوشته؛
شبي با آن نزديکم که مشکوک به سرطان بود راه مي رفتم. شب آرام و ملايم مخملي جنوبي بود. گفت:
- فلاني مرگ واقعا سخت است!
گفتم:
- چرا؟ (متاسفانه کشتيارش شده بودم که بقبولانمش سرطان دارد و مرگ سخت نيست)
گفت:
- فلاني مرگ سخت است!
گفتم:
-چرا؟
گفت:
- آخر زندگي خيلي زيباست. من زندگي را دوست دارم.
بله واقعا زندگي زيباست.
به قول سهراب
زندگي رسم خوشاينديست
نگذاريم لب طاقجه عادت
از ياد من و تو برود
و کم کمک عمر اين قصه هم به سر رسيد
من دو ماهي اين جا چيزهايي نوشتم. هدف بيشتر نوشتن روزمرگي ها و اتفاقات ساده اي بود که اطرافم ميافتاد و مي توانست به راحتي فراموش بشود. ولي دلم مي خواست آنها را بنويسم تا بعدا وقتي به اين روزها فکر مي کنم جزييات ماجراهاي ساده آن را به ياد بياورم. همه چيزهايي که نوشته ام همان اتفاقات ساده بودند که بن مايه هايي از زندگي مردم عادي را در خود داشتند. خاطره هاي گاهي خوب و قوي و گاهي سست و بي ارزش، اما همه از همين زندگي گرفته شده بود.
بعد از يکي دو پست ديگر از اين وبلاگ خداحافظي مي کنم.
يادم ميآيد دو سال قبل که يکي از نزديکانم به بيماري سرطان مشکوک شده بود، ابتدا براي درمان او به شيراز رفتيم با هم و آنجا به ما گفتند:
فلاني قطعا سرطان دارد. نوعي سرطان به نام «سارکوم» يا بافت همبند که استخوان ترقوه اش را درگير کرده است.
البته بعدا براي اطمينان به تهران رفتيم که شرح آن سفر را هم در قالب همين خاطره نويسي ها نوشته ام. اما به هر حال آن روز که قرار شد براي اطمينان از او «ام آر آي» بگيرند(و اين آخرين تير ترکش ما بود که اگر به هدف نمي نشست و مي گفتند او واقعا سرطان دارد اميد ما نااميد ميشد) روزي بود که من هيچ وقت فراموش نمي کنم.
ما ظهر اواخر شهريور در بيمارستاني به نام آتيه، پيش دکتري به نام خانم «مريم ميرسپاسي» ام آر آي داديم. يک صبح تا ظهر اين کار طول کشيد. در اتاق انتظار آن بخش، من کاملا داشتم ويران ميشدم. بعدا که از او هم پرسيدم گفت:
-وقتي در دستگاه ام آر آي خوابيدم، فقط دعا کردم به خاطر بچه هايم چيزي نباشد.
تا ظهر کار ما طول کشيد. بعد من هر چه دنبال خانم ميرسپاسي گشتم که ببينم جواب چيست، او از من مي گريخت در راهروهاي بيمارستان. يا من اينطوري تصور مي کردم و اين را نشانه جواب بد ام آر آي مي ديدم. هر دو سرخورده و مايوس و کاملا ويران شده آمديم بيرون بيمارستان و من يک گوشه نشستم و او از من دور شد و من رفتن او را که ديدم نشستم و همين يک حرف از نظرم گذشت؛ قصه ما به سر رسيد.
(البته قصه ما به سر نرسيد. نيم ساعت بعد، من يک بار ديگر دل به دريا زدم و رفتم هر طور شده دکتر ميرسپاسي را پيدا کنم. خودش را نديدم که به هر حال رو مي گرفت اما منشي جوان او را در راهرو ديدم و خواهش کردم جواب را هر چه هست از دکتر بپرسد و آن دختر مهربان هم رفت و کمي بعد برگشت و گفت:
-خانم دکتر مي گويند تومور نيست. التهاب مفاصل است.
همين يک جمله باعث شد من بال در بياورم و از بيمارستان بيرون و او را که روي نيمکني مغموم نشسته بود پيدا کردم و گفتم:
-مژده بده، خبر خوبي برايت دارم)
شايد زندگي همين اتفاقات ساده باشد. مجموعه اي از هزاران اتفاق که ما راحت از کنارشان مي گذريم، بعدا تبديل به خاطره ميشوند. هدف حقير اين بود که همين خاطره ها را بنويسم. اميدوارم حرف هايي که زدم اگر به درد نمي خورد، باعث ناراحتي خواننده هاي عزيز هم نشود.
امروز تو را ديدم. دوستت دارم. ولي خوب تو که مال من نيستي. شايد هم اين يک حس گذراست. گاه گداري اين احساس به سراغم ميايد و نسبت به يک نفر در دلم مي نشيند و بعد از چند روز مي رود. قبلا هم يک بار چند ماه قبل تو را ديده بودم. خنده هايت، سر به هوايي و بي قيديت را دوست داشتم، بدون آنکه حتي بداني به تو نگاه مي کنم. راستش در يک ايستگاه اتوبوس بود. نمي دانم شايد هم آنقدر بي اعتنا به همه چيز و غرق خنده و مسخره بازي بودي که کارت به لودگي کشيده بود. ولي به دل من نشستي. قد کشيده و چهره باز و خنده هايت را دوست داشتم. آنقدر يک جا نمي نشستي که پيرزني همان نزديکي به غرولند گفت بشين دختر و تو فقط دوباره خنديدي و از ميله اي چيزي آويزان شدي.
حالا دوباره تو را ديدم. همانطور آزاده و رها و مضحک. به کار جهان مي خنديدي. به همه نگاه ميکردي و يک شيطنتي نسبت به همه چيز داشتي. من امروز کمي به تو فکر کردم و هنوز دارم به تو فکر مي کنم. اگر دوباره تو را ببينم سعي مي کنم نگاهت کنم آنقدر که تو هم نگاهم کني. بعد از آن نمي دانم چه اتفاقي مي افتد. و برايم مهم نيست. سال ها قبل عاشق شده ام و بعد از آن فهميدم تجربه عشق نهايت دوست داشتن است و آدم هاي بعدي را فقط مي تواني کمي دوست داشته باشي و من امروز کمي تو را دوست داشتم.
گرچه بهارم گذشته اما روي تو حساب مي کنم. اگر گرفتي که حسابي گرفته اي و اگر رد کردي چيزي را از دست نداده ام. قبلا فهميده ام که ديگر وجودم ماجرا خيز نيست.
خميده قد و دردناک
امروز روز بدي نبود. صبح ساعت 5 تقريبا بيدار شدم. مثل هميشه که هوا تاريک بود و بعد از اينکه کمي در اين آلونک پلکيدم زدم بيرون با يک کيسه زباله بزرگ به دست. آشغال هاي چند روز. هوا روشن شده بود که رفتم سر ايستگاه ايستادم. منتها تا اتوبوس بيايد وقت داشتم و چند قدمي اطراف راه رفتم. در ايستگاه تنها بودم. آن طرف خيابان يک زمين خاکي است رفتم آنجا ايستادم. از پيچ يک خيابان کوچک فرعي آن وقت صبح يک پيرمرد کاملا خميده کاملا دولا شده داشت راه مي رفت. اصلا نفهميدم از کجا آمد و به کجا مي رفت. شلوار گشادي پايش بود. کلايي و پيراهني کهنه و عصايي بزرگ هم داشت. بدجور دلم برايش سوخت. کيسه بزرگي هم روي کولش بود. وقتي رفت طرف يک سطل زباله في فهميدم آن وقت صبح آمده آشغال ها را جمع کند. گفتم خدايا ما در چه جامعه اي زندگي مي کنيم؟ چرا هيچ کس به فکر اينها نيست؟ نگاهم روي راه رفتن پيرمرد خشک شده بود. ده دقيقه اي مانده بود تا اتوبوس بيايد. بيچاره پيرمرد آنقدر خميده بود که حتي به لبه ظرف زباله هم نمي رسيد.
انگار تخمش را مي کشيدند
سوار اتوبوس که شدم کم کم شلوغ شد تا از مسافر لبريز شد و ديگر جاي بالا آمدن نبود. چند مدتي است حسابي اتوبوس ها را به هم ريخته اند. شهر جديد دو جور اتوبوس داشت؛ اتوبوسراني و شخص. دو هفته اي است که اتوبوس راني ديگر وسيله اي به اين طرف نمي فرستد. شخصي ها هم بعضي رفته اند دنال سرويس هاي ديگر و بعضي هم ناپديد شده اند. دو سه تايي مانده اند و اينها کفاف خيل مسافران صبحگاهي را نمي دهد. اين است که مسافر زورچپان سوار ميشود و بعد اصطکاک و برخورد گريپذير است. بيشتر ازدحام هم به خاطر بچه هاي دبيرستاني است که به شهر مي روند. ترکيب مسافران ن و کارگران و دانش آموزان است. به هر حال امروز بين يک دانش آموز و يک کارگر بحثي شد. کارگر تا سوار شد و رفت تو شلوغي گفت:
مرده شور مردم را ببرد
پسر هم آمد از شهر و ديار و اينها دفاع کند داد و قالي شد. خلاصه من سرم رو به جلو بود برگشتم ببينم اين پسره که داد مي زند چه هيکلي دارد. چيزي در حد صفر بود. طعم دعوا از دهانم افتاد. فکر کردم حالا دو غول به جان هم مي افتند. دو تا مارمولک.فقط پسره طوري داد مي کشيد سر کارگر انگار داشتند تخمش را مي کشيدند.
ظهر رفتم ترمينال
ظهر رفتم ترميتال روي يک نيمکت نشستم به اتوبوس هايي که به راه دور مي رفتند نگاه کردم و بعد از جايم بلند شدم و از ترمينتال بيرون آمدم
حرفي از اريک فروم که يادم نميرود
من زياد مي خوانم با اين وجود زياد نمي فهمم. ارتباط بين ظرف و مظروف ضعيف است. با اين وجود بعضي چيزها را هم که مي فهمم رها نمي کنم. يعني اگر اشتباه فهميدم هم رها نمي کنم و اين خوب نيست. حالا نمي دانم اين چيزي که در يکي از کتاب هاي اريک فروم خوانده ام درست يا نه. يا من اشتباه فهميده ام. فروم درباره رابطه هاي آدميان با هم مي گويد رابطه هاي دوستانه وقتي قطع ميشوند ديگر امکان ندارد مثل سابق تکرار بشوند. خلاصه بريدن رابطه همان و جدايي ابدي همان. والله اعلم. فروم مي گويد دو دوست که مدتها قبل از هم جدا شده اند وقتي دوباره يکديگر را مي بينند از هم متنفر مي شوند و به خودشان مي گويند آيا واقعا من با اين آدم دوست بوده ام؟ يا او را دوست داشته ام؟ فروم معتقد است فقط رايطه هاي عاشقانه هيچوقت از هم گسيخته نميشود. والله اعلم. من دارم به مادراني قکر مي کنم که حتي سال ها بعد هم اگر فرزندشان را دوباره ببيند همانقدر او را دوست دارند که وقتي بچه اي بود. بچه هاي گمشده فقط بايد به اميد مادرشان به خانه برگردند. باز هم نمي دانم منظور اين روانکاو بزرگ را درست فهميده ام؟
داستان کشيده ها
يک ماهي ميشد که من اينجا چيزي ننوشتم. در اين يک ماه اتفاقاتي از همان جنس چيزهايي که در اين وبلاگ قبلا نوشته ام افتادند. نميدانم مهمترين اتفاق چه چيزي مي توانست باشد. الان درست يادم نيست.
شايد آن روز که پنج بار کشيده زدم توي صورت يکي از بچه ها و بعد بر سر تعداد کشيده هايي که زده بودم با هم اختلاف نظر داشتيم. من فکر مي کردم 3 تا ولي او مي گفت 5 تا بوده. بالاخره هم نتوانستيم به يک توافق برسي. البته بعد رفتم ازش کلا معذرت خواهي کردم . گفتم:
بابت سه کشيده اي که زدم معذرت مي خواهم
ولي او گفت:
5 تا بود آقا
دوباره حوصله بحث نداشتم. راهم را گرفتم رفتم . گفتم:
به هر حال ببخشيد .
حالا درست يادم نيست اين را خواب ديدم که پريشب او سر نيمکت يک وري نشسته بود و من داشتم بهش مي گفتم:
فلاني چند تا کشيده بهت زدم ولي مي خواهم قبولت کنم- درسش ضعيف است-
و او هم خنده نرم نمکيني کرد. يا در بيداري بود.
خدا به خير گذراند ظاهرا
دوست عزيز من آقاي سيد رضوي اين مرد خوب و شريف بعد از آن بحران عجيب که حدودا دو سه ماهي گلويش را گرفتار کرده بود و رفته رفته صدايش محو شد، بعد از درست کردن کارهاي بيمه اش به شهر ديگري رفت تا حنجره را به تيغ جراحان بسپارد. رفتار او را در اين يک ماه زير نظر داشتم. جز يک بار که اندوهي عميق در چشم هاي رنگيش ديدم نگراني خاصي در او نديدم. حالا اگر من بودم همان صبجي که بيدار ميشدم و مي ديدم صدا رفته خودم هم دنبالش مي رفتم از ترس. ولي اين بنده خدا معصومانه ولي استوار و مردانه با بي صدايي ساخت. دل و جراتش را پسنديدم.
اما آن يک ذره ترس را هم در چشم هايش ديدم. اين جنس ترس از بيماري را قبلا در نگاه ديگري هم ديده بودم .به هر حال هفته گذشته پايم را که در دفتر گذاشتم ديدم با لبخندي مليح روي صندلي نشسته و با من هم سلام کرد.
گوش تيز کردم ببينم صدايش چطور است. که در همان دو کلمه متوجه تغيير شدم. بعد هم تعارف کرد که:
بفرماييد شيريني بخوريد
من هم رفتم پشت ميز کوچکي نشستم و درب جعبه اي را باز کردم که داخلش چند تايي کيک بزرگ قدر يک بالش بود. معلوم شد سيد خريده و بعد هم خودش شروع کرد به تعريف ماجراي خريدن کيک ها که صبح رفته ام و از فلان قنادي گرمه اش را گرفتم دقت کردم ببينم صداي او چطوري است که ديدم صدايش مثل آب روان زلال است. خداوکيلي از صداي قبلي اش زلالتر.
رويا بافتنت که تمام شد بخواب
بعضي روزها بي معني است. بعضي وقت ها روزهاي بي معني زياد مي شوند و آن وقت ممکن است تو به اندازه يک عمر روزهاي بي معني داشته باشي. آن وقت روزهاي با معني زندگيت را به خاطر مي آوري. بچگي ها را مثلا، که چقدر ساده بودي. هم تو، هم دنيايي که در آن زندگي مي کردي، ساده بوديد. ولي دنيا به همان سادگي که قبلا بوده است باقي نمي ماند. همه روياهاي ما به تدريج محو ميشوند و فقط خودمان مي مانيم و تنهايي هايمان.و دلتنگي هايمان براي روزهاي خوب و شب هايي که به هم رويا مي بافتيم و خوش بوديم به اين هيچ هاي خيالي، به اين خواب و بيداري هاي شيرين، به خنده هايي از سر خوشي.بله تمام شد و رفت پي کارش. روزهاي خوش تمام شد و روزهاي بي معني فرا رسيد که از حالا يکي بعد از ديگري مي آيند و مي روند و تو حوصله بافتن هيچ چيز را نداري. زندگي را به حال خودش رها کرده اي و فقط آخر روز وقتي سر به بالين مي گذاري، مي گويي؛ اين هم يک روز بي معني ديگر که تمام شد.
تارهاي سپيد سر زدند در سر دو سرباز
امروز با ماشين آن دو سرباز معلم همکارم که مي آمدم، متوجه موهاي سرشان شدم. من علي رغم اصرار بچه ها صندلي عقب مي نشينم. به موهايشان نگاه کردم که پر از موهاي سفيد شده بودند. بچه هاي دهه هفتادي بيست و شش هفت ساله و اين همه موي سفيد. آدمي چه زود پا در راهي مي گذارد که آخرش شکستگي است. به جاده شکستگي خوش آمديد پير و جوان ها.
و دختري که تنها روي پلي زانو در بغل نشسته بود
نمي دانم چرا شهر براي ما قصه به هم مي بافد و ناگهان ما خودمان را آدم هاي يک قصه تلخ مي بينيم. من در ايستگاه اتوبوسي که به شهر جديد مي آوردم، آنقدر نشستم و آدم هاي زيادي را ديدم و ماجراهاي مختلفي را ديدم که کم کم خودم شدم يکي از آدم هاي قصه ايستگاه. در داستان هاي مختلفي که در ايستگاه مي گذشت شاهد دختر بازي ها و پسر بازي ها و ديوانه بازي ها و مسخره بازي هاي زيادي بودم. البته خيلي ها هم مثل سايه يا سياهي لشگر اين نمايش ها بودند. اما آدم هايي هم بودند که توانستند براي خودشان از دل اين بيهودگي قصه اي سر هم کنند. اما ديده ايد آدم هايي هم هستند که سياهي لشکر و سايه نيستند و مي خواهند داستاني داشته باشند ولي نمي توانند؟ آدم قصه نميشوند و آدمک ميشوندبين اين دختراني که ديدم من يکي از اينها را شناختم. باز اگر اشتباه نکنم، زيرا ذهنيت اطمينان بخشي ندارم، اما يک دختر دبيرستاني بود که دست و پايي زد تا بخشي از يک ماجرا باشد و نتوانست. امروز او را ديدم که ديگر نه در ايستگاه که بالاي پلي به تنهايي نشسته بود و زانو در بغل گرفته بود.من از کنار او گذشتم و سايه ام روي پل روي او افتاد.هر دوي ما با همه اختلافاتي که داريم آدمک هاي قصه ايستکاه بوديم.
قبلا سه کلاس هنر داشتم حالا دوتايش را از من گرفته اند و به جاي آن هديه (پيام هاي آسماني) داده اند. آن همکارم که مدتي است بيماري گلو پيدا کرده گفت:
- من نمي توانم سر کلاس حرف بزنم تو بيا هنر را به من بده و ديني را بگير.
من هم قبول کردم. ولي اين بده بستان چندان به سود من نيست به جز پول جزوه اي که ازشان ميگيرم.
به هر حال امروز رفتم با بچه ها همان هديه آسماني کار کنم که البته تا حالا لاي کتاب را هم باز نکرده ام. اين بود که گفتم همينطور روخواني کنند. ولي يک چيزي آزارم ميداد: محتواي کتاب. به نظرم در کتاب حرف هاي به يک معني شيکي زده شده بود.
به هر حال گفتم:
- من با اين حرف ها مشکل دارم و نمي توانم همه اين حرف هاي خوب را قبول کنم، با توجه به اينکه وضعيت اجتماعي ما اصلا خوب نيست.
خلاصه حرف را کشاندم به اينکه:
«چرا دين در جامعه و بين مردم ما ضعيف تر شده است؟ چرا پدران و پدر بزرگ هاي ما نسبت به ما ايمان قوي تري داشتند» (البته پدر من يک کارگر کمونيست به تمام معني بود ولي پدر بزرگم تا پاي گور بر سر ايمان خود باقي ماند.) نميشد زياد حرف هاي باريک زد. اين سوال را مطرح کردم و آن جماعت بينوا هم به خاطر نمره هر کدام دست و پايي زدند که به اين «سوال اساسي» جواب بدهند و چه شلوغ و پر هياهو. .آنقدر اوضاع به هم ريخت که يکيش آمد جلو کلاس هي گفت:
- آقا من بگم؛ من بگم.
از آن بچه هاي تر و تميز و نازپرورده. قبلا که همينجا نقاشي کار مي کرديم با ظرافت و حوصله خاصي کار مي کرد. کلا شخصيت جالبي دارد. خيلي دخترانه و با ادا هم حرف مي زند. که من نفهميدم چرا يکهو روي پا بلند شد صورتش را آورد نزديک گوش هاي من. که بچه ها خنديدند. يکي گفت:
- مي خواست آقا را ماچ کند.(کمي کنف شدم ولي به روي خودم نياوردم)
ولي فکر کنم مي خواست چيزي در گوشم بگويد؛ من کمي عقب رفتم و هيچ.بچه ها به شک افتادند.
جواب ها پر بدک نبود. يکي گفت:
تاثير آدم هاي بد که ايمان مردم را ضعيف مي کنند.
يکي گفت:
دلمشغولي دنيا.
و براي اين حکايتي کودکانه از پيامبر داشت.
و يکي آمد مثل شير جلو کلاس ايستاد و گفت:
وقتي پيامبر مکه را فتح کرد مسلمانان شروع کردند به خوشگذراني و ثروت اندوزي و از ياد خدا غافل شدند.
از اين حرف ها. ديدم چه خوب حرف ميزند.
يکي هم گفت:
مردم خودشان کار بد مي کنند مي اندازند گردن خدا.
و يکي گفت:
زمان قديم مردم هم کار مي کردند و هم دعا. براي همين خدا هوايشان را داشت. الان تنبل شده اند و فقط دعا مي کنند و خدا هم کمکشان نمي کند، بعد ايمانشان ضعيف ميشود.
که اين جواب بد جور به دلم نشست. براي يک بچه ده دوازده ساله زياد بود. اين يکي بچه «بالاسوني» بود و جنوبي نبود. .خلاصه بچه ها جواب هاي بدي ندادند. بهشان چندتايي مثبت دادم به هر کدام يکي به اين آخري و آنکه ثروت اندوزي مردم را عامل بي ايماني مي دانست دو تا. گفتم:
- همه تان بچه هاي خوبي هستيد اما بينتان چند نفر بچه روشن هم هست.
يکي گفت:
- يعني آينده مان روشن است؟
گفتم:
- بله، يعني ذهن اين ها روشن است.
زنگ خانه هم که خورد آرش، همان پسر نازدار، را آوردم تنها توي کلاس و گفتم:
- چت بود؟ چرا نيامدي حرفت را بزني؟
خلاصه حرفش را نفهميدم. ظاهرا سال ها قبل در محله شان پيرزني بوده که کوزه آبي در خانه اش بوده و يادم رفت چرا ناگهان اين کوزه پر از آب ميشده. يادم رفت متاسفانه و اين از نظر آرش معجزه بود و نشانه قوت ايمان مردم قديم. کلا يادم رفت. خودش که حرف ميزد چشم هاي درشت و سياهش خيس شده بود.
در راه خانه فکر مي کردم، بچه که بودم، به سن اينها، وقتي معلم سوالي مي پرسيد، از ترس اينکه يقه مرا بگيرد مي رفتم زير ميز قايم ميشدم ولي اينها چقدر خوب حرف مي زنند.
1- واقعا روحاني انسان عجيبي است.
2- اگر خيلي با انصاف باشيم؛ مي توان گفت يک ترسو و اگر کمي بي انصاف يک آدم فروش.
3- چرا روحاني ترسو است؟ براي اينکه براي حفظ و بقاء خودش و ترس از گرگان رو به رو، تن به هر ذلتي مي دهد. رمز بقايش را در ترسيدن و تسليم شدن يافته، که البته اشتباه محض است.
4- اما چرا آدم فروش است؟ براي اينکه حاضر ميشود در مقاطعي ملت را به رانتخواران قدرت-همان گرگان رو به رو يا پشت سر- بفروشد. آدم فروشي در مقياس يک ملت.
5- بنزين گران شد. اما اين فقط گران شدن بنزين نبود. در عين حال همه کالاهاي ديگر هم که در شبکه قيمت گذاري متصل به بنزين هستند-و چه چيزي نيست؟- گران خواهند شد. و نه تنها کالاها که از فردا گداي سر کوچه هم، خدمات خود را گران خواهد کرد.
6- بنزين گران شد و متاسفانه بعد از آن خيلي چيزها ارزان خواهد شد؛ مثل انسانيت، معرفت، نوع دوستي، کمک به هموطن و ، ناموس؛ که اصولا قيمتش در ايران به دليل فقر عمومي نسبت به نرخ جهاني بالا نيست
7- در اينکه روحاني ظالم است که شکي نيست، انساني که در طيفي ميان ترس و آدم فروشي زندگي مي کند، خواه ناخواه ظلم خواهد کرد و هر چه قدرتش بيشتر ظلمش افزونتر. ولي روحاني آدم هم هست؛ مثل خود ما. مگر ما ظلم نمي کنيم؟ من يکي که بسيار
8- ما هم مردمي هستيم که يا ترسوييم و يا آدم فروشي مي کنيم. او هم يکي از ماست، او هم يکي از ماست، او هم يکي از ماست.
9- ولي اينها نفي نمي کند وحدان بيدار بعضي از ماها را. بعضي از ما نمي خواهند بترسند و نمي خواهند هم نوع خود را بفروشند. تعدادشان کم است ولي هستند. در ظلمات اين آبادي و اين وطن، اينها چراغ به دستان وجدانند، تا راه را به گمشده ها نشان بدهند.تا صبح شود و سپيده سر بزند.
10- تا گرگان، روحاني و جسماني، از سامان آدميان بگريزند.
يک کم مريضم
يک کم مريضم. به درک. همه يک کم مريض ميشوند بعضي وقت ها. من امروز و حالا يک کم مريض شده ام. عصر حتما بهتر ميشوم.
کولي شهر
نه ديگر، اسم شهر جديد را گذاشتم کولي شهر. خداوکيلي اين اسم مي چسبد بهش. سعي کردم عصباني نباشم. سعي کردم يک اسم خوب پيدا کنم که بماند. اين بود که کولي شهر به نظرم بهترين اسم است. بعد از نزديک يک سال، اين نظر قطعي من درباره شهر جديد است. من کولي شهري هستم ولي کولي شهري نيستم. مقاومت تا آخرين لحظه، در برابر انحطاط. با همه احترامي که براي کولي ها قايلم، و جيپسي کينگز، سلاطين آواره را هم دوست دارم، ولي نه ديگر، انصافا اين يکي در خونم نيست. آواره ام نه کولي. کولي شهريم ولي خون ديگري در رگ هايم جريان دارد
تقريبا يک تن ton
پريروز در شهر قديم سوار اتوبوس شده بودم که از ميداني به سمت مرکز شهر مي رفت. چند تا بچه با لباس ورزشي زرد زرنگ، سوار شدند. با شلوار گرم هاي چسبان، همه چاق و چله و سفيد و پوست صاف و واي اين ها بچه هاي شهر قديمند؟ باورش سخت بود. من يک گوشه زير ظل آفتاب نشسته بودم. بچه ها پيش هم ايستاده بودند. ديدم روي لباس هايشان نوشته؛ مدرسه غير دولتي. چقدر سر حال بودند خدا. وزن پنج تايشان با هم نزديک يک تن بود. بعد هم با هم پياده شدند. آن وقت آنها که رفتند، من تازه «او» را ديدم. يک پسر با پيراهن چهارخانه رنگ و رو رفته؛ لباس فرم يک مدرسه دولتي. پسر لاغر و سبزه و بي حال و تا شده. خدا مي داند متوجه شرمي که در قيافه فقيرانه اش بود شدم. شايد، نمي دانم، شايد از مقايسه خودش با بچه هاي چاق و سر حال مدرسه غير دولتي. لاغر، آفتاب سوخته. اين بيچاره دبيرستاني هم بود و آن بچه ها دبستاني. اختلاف طبقاتي در جامعه بيداد مي کند. کارد به استخوان ما رسيده است. فکر کنم فردا روز، خيلي بد باشد. فردا که آن پنج تن، به يمن برکت پول پدر به همه جا مي رسند و اين بيمار گرسنه فلک زده کتاب به دست، بايد نوکريشان را بکند.تف بر تو اي جامعه.
ديشب رفتم از يک خودپرداز ببينم اين پولي که بابت کمک معيشتي، به حسابم ريخته شده يا نه. نمي دانم بود يا نبود. دقيقا حساب و کتاب چندر غاز موجوديم را ندارم. ولي فکر کنم بود. از ديشب گيجم. احساس مي کنم اين پول خون است؛ پول خون آدم هايي که اين چند روزه کشته شدند. حالا اين پول خون را بايد خرج کنم. ازش متنفرم. از خودم بدم ميايد. متنفرم. خيلي بدم ميايد از خودم که چرا به اين درجه از بدبختي افتاده ايم. پول لعنتي را نمي دانم چه کارش کنم. قاطي بقيه پول ها شده ولي به هر حال اين پول نکبت هم خرج ميشود. بله يک جايي خرجش مي کنم و به يک زندگي نکبت بار ادامه مي دهم.
نمي دانم چند نفر اين چند مدت کشته شده اند. شايد خدا هم نداند. برايم مهم نيست طرف بسيجي بوده يا پاسدار يا به قول اينها اغتشاشگر يا معترض يا آدمي که براي هدفي انساني کشته شده. برايم مهم نيست. از نفس آدم کشي و قتل به خصوص برادر کشي بدم ميايد. اميدوارم تعداد کشته ها زياد نباشد. حرف از صدها تن است. چقدر مثلا؟ صد، دويست يا هشتصد و نهصد نفر؟ يا شايد بايد از هزاران نفر حرف زد. نمي دانم. تازه معلولين دائمي هم هستند، گمشده ها و کتک خورها و بيچاره ها و بيگناهان که به قولي بايد بي دليل بار همه خرابکاري ها را به دوش بگيرند. خدا باعث و بانيش را لعنت کند. برادرکشي چرا؟
من طرفدار احمدي نژاد نيستم. لعنت به همشون. ولي احمدي نژاد يارانه داد، خون از دماغ کسي نيامد. اين لعنتي يک کمک ناچيزي کرد خون ها ريخت.
حيف نيست اين روزها من چيزي ننويسم و بگذرد؟ اين روزها را بايد قلمي کرد. اما کو حال و حوصله؟ يک ماه ديگر قرارداد اين خانه تمام ميشود و متاسفانه در بدترين شرايط. اينقدر اوضاع اقتصادي کشور به هم ريخته که حالا يکي مثل من، يک مستضعف به تمام معني، بايد به نوعي تاوان آن را بدهد. ولي نمي توان از روزهاي شور و حماسه ننوشت. گرچه اين شور و حماسه تا بيايد شکل واقعي خود را پيدا کند، بايد خون دلها خورد و چه بسا به هيچ جا هم نرسد. ولي مردم خسته اند. مردم از اليگارشي حاکم به ستوه آمده اند. (در جايي خواندم دليل شورش هاي خاورميانه چهار عامل: فساد، سرکوب، نبود فرصت هاي شغلي و شرايط سخت محيطي است. اينها به دلم چسبيد و مهمتر از همه عامل چهارم که خودم سخت درگير آن شده ام.)
من روز شنبه که روزي ابري و نم نم باراني بود، از مدرسه "نون" (مخفف نام مدرسه است) راه افتادم و نمي دانستم چه خبر است. از مدرسه که بيرون آمدم، مدير گفت:
- فلاني، شهر شلوغ شده. آن طرف ها نرو.
(مدرسه در اصل بين روستا و شهر واقع شده)
ولي من رفتم. درست يک ساعت در ايستگاه اتوبوس نشستم و وقتي سرويس ها نيامدند، شک برم داشت چه خبر شده. بعد سوار يک تاکسي که شدم فهميدم واقعا تمام مسيرها را مردم بسته اند و کم کم در هواي باراني که به سمت شهر نزديک شديم، پشت شيشه خيس ماشين و حرکت برف پاکن ها، يک ستون دود سياه در زمينه ابري آسمان، حکايت از بحراني در انتهاي خيابان داشت. اوضاع به هم ريخته بود. مردم مي آمدند و مي رفتند پياده. امکان عيور ماشبن ها از ميدان ورودي شهر نبود زيرا يک ميدن جلوتر را مردم گرفته بودند. (ايده گرفتن ميدان را قبلا در نوشته اي از آلن بديو خوانده بودم و ديدن آن به شکل تجربي برايم جالب بود. اصلا براي همين آمده بودم. کارم آن طرف ها نبود و خودم هم اهل پراتيک از هيچ نوع آن نيستم.) تصرف انقلابي يک ميدان، اوج شکوهمند يک حماسه، روح "کمونيسم" داشت بيدار ميشد و جهان نو شده بود. (البته ميدانم چقدر اين تصورات ابتدايي بود.)
به هر حال در يک فضاي کمونيستي سوررياليستي، در آب و گل و لاي مقداري راه رفتم تا به ميدان کذايي رسيدم. تقريبا همه جا پليس بود، همه جا مردم بودند. پسري روي بام بلندي دويد. سنگي پرتاب کرد و بعد دوباره دويد و پنهان شد. روي زمين اوضاع کاملا انقلابي بود. شورشي عليه بيداد يک دولت کاملا ناکارآمد شکل گرفته بود. دسته هاي جوانان با تعداد زياد؛ پا هاي جنوب شهري، آفتاب سوخته، با دست خالي و فقط سنگ، فقط سنگ، به تقابل رفته بودند. اما انصافا هر چه نگاه مي کردم؛ به تقابل کي؟ جوابي نيافتم. يک ستوان نيروي انتظامي رفته بود بالاي کيوسکي ايستاده بود و دو دستش را در هوا گرفته بود و از بچه ها مي خواست سنگ پرت نکنند. گوش بدهکار کم بود. دست پرتابگر بسيار.
هيچ کس آن حوالي نبود. منظورم فالانژهاست. اينجا و آنحا دسته هاي کوچک پليس و نظامي بود، ولي آنها به اين جماعت معترض شورشي کاري نداشتند. به هر حال يکي دو هزار جوان پر شور، ميداني را تصرف و چهار راه منتهي به آن را با لاستيک هاي آتش گرفته، سيم خاردار، ورقه هاي في، لوله هاي دراز پلاستيکي و هر چه دم دستشان بود بسته بودند. گاهي هم بنري را آتش مي زدند، يا مامورين را سنگ باران مي کردند و تيري هوايي در مقابل شليک ميشد. اما آن حريف قدر، پليس هاي تا بن دندان مسلح، فالانژها، حني يک دانه هم پيدا نبودند. من در يک گوشه ميدان ايستادم. ميان جماعتي که يک روز نم نم باراني به تماشاي جوانان شجاع اما ساده ايستاده بودند.
بله سادگي رنج آور است. همه جا همينطور است. آن هم سادگي در يک بطن و متن خشن اجتماعي که مستعد خشونت است، رنج آور و خطرناک است. بچه ها اما خوب بودند. هدفشان شريف و شرافتمندانه بود. درد انسانيت داشتند. از طبقه محروم بودند و به حرمت محرومين آمده بودند. ولي بچه بودند. ساده و بي پيرايه بودند. نور ايمان و سوادي در چهره هايشان هر چه دقت کردم نديدم. شور کوري داشتند ولي به نور سواد و روشنايي ايمان مزين نشده بودند. يک تکه آدم معترض، جوان نيرومندي که آمده بود تا به گراني بنزين و چيزهاي ديگر اعتراض کند. (چهار عامل سرکوب و فساد و بيکاري و سختي زندگي او را به ميدان آورده بود. بي آنکه عامل پنجم وحدت بخشي، مثلا يک تئوري انقلابي پشتوانه حرکتش باشد.) همه چيز در هاله اي از ابهام بود. گاه کار به ونداليسم و اوباشگري شانه ميزد. يا از فرط ساده دلي به طنز و خرافات پناه مي بردند. روي بنر آقاي اي يک بطري بنزين ريختند و آن را آتش زدند و وقتي بنر محکم نسوخت و باد و باران آتش ريش را خاموش کرد، بعضي شان مي گفتند:
- عجب جدي دارد. نگذاشت بنر بسوزد.
اينها هنوز ساده دلند. آن بود که راهم را کشيدم و رفتم. هنوز مانده تا اين زخم عميق بشود و جان ها را بسوزاند. بچه ها هنوز در بند آتش زدن يک بنرند. راهنمايي ندارند و در دل هاي ساده شان تعرض به راهنماي قبلي هم نوعي کيفر در پي دارد که چه بهتر با نم باراني خاموش بشود تا دامن همه را نگيرد. رهايشان کردم. بعدا فهميدم روز انقلابيشان با حمله گازانبري نيروهاي ويژه از دو سمت، همراه گاز اشک آور و ماشين آب پاش، حوالي ساعت چهار به پايان رسيده و آنها با دويدن در کوچه هاي اطراف خيابان ناپديد شده اند. البته گلوله هاي پلاستيکي هم چاشني کار بوده و ظاهرا يک نفري هم بر اثر اصابت همين گلوله هاي پلاستيکي به گردن شهيد شده است.
بچه ها ناپديد شده اند اما مي دانم به زودي برمي گردند. اين بار شايد مزين به نور ايمان و سري پر سواد.
ديروز داشتم اينحا يک چيزهايي درباره مظلوميت کساني که در حوادث اخير کشته شدند يا آسيب ديدند، مي نوشتم (اصطلاحا حوادث بنزين). بعد که از خانه رفتم بيرون، ديدم کنتور آب را يده اند. به همين سادگي و اين براي دومين بار است. وقتي تازه به اين خانه آمدم يک بار کنتور را برده بودند؛ يعني اصلا از من سبقت گرفته بود و کنتور را برده بود و من که آمدم خانه آب نداشت و چقدرسختي کشيدم تا صاحبخانه را مجاب کنم و پول کنتور را از او بگيرم و اين هم بار دوم. (و او هم يک شيرازي از مردم محروم که دلش به همين قفس و چند غاز درآمدش خوش است). حالا کمتر از يک ماه به اتمام قرارداد مانده و يک بار ديگر زبل از غفلت من سوء استفاده کرد و کنتور نازنين آب را برد.
و بعد همين ماجراي ساده چقدر حرف براي گفتن دارد. آدم بايد باشد تا نتيجه گيري هاي جامعه شناسانه از آن بکند. آدم بايد باشد و با حوصله از اين غارت هاي کوچک ايراني جماعت بنويسد. من فقط از دو سه ماجرايي که ديروز گذشت مينويسم:
1- من داشتم بالاي سر کنتور آب به چيزهايي فکر مي کردم، که سر و کله يکي از همسايه ها پيدا شد. دقيق مثل دالتون ها. برادر کوچکتر(قد کوتاه تر ولي ارشد يا يکي مانده به آخر) با سر چهار گوشه و بيني عقابي و کج و چشم هايي پر شرارت. خودش بود. قريب به يقين خودش بود. بعدا به پاسبان ها هم گفتم. همين دو روزقبل داشت با يک آچار، بعد از ظهري، اطراف ساختمان پرسه ميزد. آمد چقدر اظهار تعجب و تاسف کرد مادر مرده و بعد غيبش زد.
2- عصري تلفن کردم 110 و نيم ساعت بعد ماشين پليس آمد و يک سرهنگ و يک گروهبان راننده و يک بچه با لباس شخصي پياده شدند. اين بچه بايد کنتورهاي آب شهر جديد باشد؟ نمي دانم. به هر حال پرس و جويي شد و من هم به سوالا هايشان جواب دادم. برخوردشان بد نبود و صورتجلسه اي کرده و رفتند و همين. گفتم که
به همسايه طبقه همکف مشکوکم.
که گفتند
اسم بده
گفتم
نمي دانم. دليلم همان است که آچار به دست حوالي ظهر در کوچه ميگشت بعد امروز صبح هم نرفته سر کار. مردهاي اين ساختمان کارگرند، اين بيکار.
ولي حقيقتا ترسيدم شاکي بشوم. سرهنگ گفت (و اين برايم عجيب بود يک نفر سرهنگ براي کاري به اين کم اهميتي خودش بيايد) که:
بگو تا ببريم سوال و جواب کنيم. نترس.
گفتم:
مسئله ترس نيست. مطمئن نيستم.
3- بعد نصف شبي دوباره تلفن زنگ خورد و رفتم پايين. اينبار مرد ديگري آمده بود. با همان ماشين پليس و خوش برخورد. گفت:
ببين. امروز هيچ گزارش سرقتي از کنتور آب نداشته ايم. قيمت اين کنتور ها در بازار اوراق فروشي 50 هزار تومان است. پس آنکه برده براي فروش برنداشته براي استفاده خودش برداشته. بيا کنتور هاي خانه ها را ببين شايد کنتور خودت را شناختي.
شب تايکي بود و تئوري مامور تجسس هم با همه منطقي بودنش به نظرم سست آمد. چرا نبايد طرف يک کنتور بي دردسر را براي همان 50 هزار تومان بد؟ اين بود که ازش نااميد شدم و او هم رفت.
همين ديگر. مفت و مفت يک کنتور آب را بردند. حالا من مانده ام بي آب. دستشويي هم نمي توانم بروم. ديشب تا به حال.
4- من اينجا داشتم براي کساني دل مي سوزاندم که در حوادث اخير کشته شدند. اما واقعيت جامعه اين تعارف ها سرش نميشود. بين آنها که کشته شدند آدم هايي ازقبيل عباس (اين اسم همان برادر دالتون ها بود که مامور تجسس بهم داد و مي شناختش) کم نبوده اند. مگر چند فروشکاه زنجيره اي را کامل غارت نکردند؟
حرف را خلاصه کنم. تا زماني که غارت در خون ايراني جماعت است، ولو غارت هاي کوچولويي ازقبيل يدن يک کنتور آب ازبرادر مستضعف، پس همان راه و روش آقاي اي درست است.
اين جماعت جز زبان زور را نمي فهمد. پس گلوله هاي سربي و داغ حضرات گواراي وجودتان؛ اراذل اوباش!
دليلي براي تعجب يا هر چي
خوبي زندگي مستضعفي اين است که در اوج غم چيزي پيدا ميشود که حواست را پرت کند. ديشب که در تاريک روشن بين بلوک ها منتظر ماشين پليس بودم، زن همسايه تنهايي از راه رسيد با 5 بچه قد و نيمقد. يکي در بغل و چهار پنج تا پيش رو. خود به دنبال. زن جوان سي ساله اي که 5 6 بچه داشت؛ تقريبا همه همسن و سال، بيشتر دختر و من ماندم اينها کي هستند. اين زن حتي شايد شوهر هم ندارد. بچه ها چرا اينقدر زياد؟ بعد آن دختر تپلي و گنده ميانشان چه ميکرد؟ و چه شوق و ذوقي داشتند براي برگشت به خانه. خدايا! گفتم شايد سرپرستي آنها را زن به عهده گرفته يا شايد بچه هاي اقوامش هستند. نفهميدم کنه ماجرا را. گاهي مردي ميايد پيشش، گاهي صاحبخانه ميايد پشت در آرام با هم حرف مي زنند، گاهي سر همين بچه ها داد مي زند. اينها را مي دانم. زن جوان لاغري با 5 بچه قد و نيمقد در يک واحد نقلي که از آن صداي ترانه هاي ترکيه اي هم مي آيد.
خدايا پاسخ بده گاهي
کنتور آب را که براي بار دوم بردند از خودم بدم آمد. اين کار توهين به شعور همه ما بود. همه ما فقيراني که بر يک کشتي نشسته ايم.
(اين زيباترين جمله اي بود که تا الان نوشته ام)
در جايي که من کار مي کنم گاهي وقت ها کشتي ها غرق ميشوند. البته من در نزديکي ساحل در يک مدرسه کار مي کنم ولي کشتي ها گاهي وقت ها در دريا غرق ميشوند. بيشتر زمستان ها در طوفان. آن وقت اگر کشتي باري باشد عروسي دهکده است. بار کشتي روي آب پخش ميشود و يا خود اهالي که با خبر ميشوند با قايق مي روند سراغ کشتي که دارد غرق ميشود و يک غارت حسابي.اين در تمام سواحل جنوب ايران امري آشناست.
يکي از بچه هاي کلاس هفتم امروز برايم چند تکه لباس بچگانه چيني آورد. فکر کنم هفت يا هشت تا. حالا من بچه ام کجا بود که اينها را تنشان کنم؟ پسرانه و دخترانه را قاطي هم آورده. به هر حال لباس ها را گذاشته ام داخل کمد. خودم از کارم خنده ام ميگيرد. عصر يکي را بردم بفروشم. مغازه داره نخواست. مي گفت قيمتش 80 هزار توماني ميشود ولي من نمي خواهم. فکر کنم اگر ميشد همه را بفروشم 500 هزار توماني کاسبي کنم. اين لباس ها ر ا بايد به زن ها نشان بدهم تا دلشان آب بشود و براي بچه ها بخرند. لباس هاي قشنگي هستند. به پسره گفتم نوبت اول بهت بيست مي دهم. نمره خودش صفر است. بعد رفت دوستش را آورد که نمره او هم صفر بود. گفت آقا نصف لباس ها مال اين است. او را هم قبول کن.
من تا حالا خيلي از چيزهايي که اينجا نوشته ام اشتباه بوده. شايد همه پست ها به لغزش هاي ذهني من دچار شده اند. اصولا ذهن خطاکاري دارم. ذهن بسيار خطاکاري دارم. راحت ماست را سياه مي بينم. اميدوارم اين هم ظرف ماستي باشد که فقط به چشم من سياه ميآيد.
زن همسايه اين زن جوان که البته من زياد ازش خوشم نميامد. فقط به خاطر اينکه قيافه اش برايم جذابيتي نداشت حالا چند روز است همان ظرف ماست است. دارد سياه و سياه تر ميشود.
خدايا دلم نمي خواهد هيچ مردي به زندگيش آفت بيافتد. مخصوصا اگر کارگر باشد. کارگران مظلومند و نبايد هم در محيط کار و هم در محيط خانه نامردي و نامرادي ببينند.
الان چند روز است او را نميبينم. ولي زنش را ميبينم و مردي که گاه و بيگاه اين حوالي مي پرد و شبي تا يکي دو ساعتي اين حوالي و اين خانه و زن
من با عشق و عاشقي مخالف نيستم. از اينجور کارها هم ذاتا بدم نمي آيد. اما نه وقتي که مردي جوان و خود زيباست و کاري و مظلوم و همه چيز تمام. نه ديگر اينجور وقت ها زور دارد. هر چقدر هم معشوقه دون ژوان و آلن دلوني باشد. يا قد بلند و چهار شانه و ورزشکاري. نه اين رسم روزگار نيست.
من دارم به يک کاسه ماست که هر لحظه سياه تر ميشود نگاه مي کنم. خدايا با يک پس گردني محکم بيدارم کن هوشيارم کن. بزن توي دهنم تا خون بيايد و باورم بشود هنوز هم کار دنيا اينقدر خراب نشده که به مردان جوان زيباي کارگر خيانت کنند.
خوش به حالت کبوتر
هر جا بخواي پر ميکشي
تو هواي پاک ده
نفس تو بهتر ميکشي
مالک پهنه ي آسمون تويي
زائر بي زبون تويي
خاکي مهربون تويي 2
گريه هات زهر مصيبت نداره
دل تو به غصه عادت نداره
آرزوهات دم دستتن همه
لونه ي چوبي واست يه عالمه
حوض کوچيکو يه دريا ميبيني
لوته تو قد يه دنيا ميبيني
در تو تکرار نداره اثري
جفتتو هميشه زيبا ميبيني 2
مازيار
نگاهي به سرنوشت بعضي آدم ها که من در اين يادداشت ها نامي از آنها بردم:
آقاي سيد رضوي: اين مرد شريف که تابستان امسال به شدت دچار گرفتگي حنجره شده بود و بيم بيماري خطرناکي براي او مي رفت، اکنون سالم و قبراق دارد به وظايف خود به عتوان يک معاون مدرسه عمل مي کند.
دختر زيباي همسايه: ظاهرا دختر زيبا و يتيم همسايه که با مادرش به تنهايي در يک واحد بلوک رو به رو زندگي مي کند، نامزد کرده است. دختري با موهاي طلايي که عاشق قليان کشيدن است و روحيه خاص خود را دارد. احتمالا همسرش کارگر جواني است، ريشدار، که با لباس هاي خاکي گاهي وقت ها از راه ميرسد و خسته و کوفته بر زمين مي افتد.
زن همسايه .: مدت هاست شوهرش را نديده ام و همچنان مردي با پرايد نقره اي مهمان شب هاي اوست.
همسايه اي که خانه شان را زد: براي هميشه از اينجا رفتند.
برادر خانم آقاي زوبين: يک ريه و نصفي از او را برداشته اند. توموري اندازه يک سيب در سينه اش بود. شيمي درماني ميشود و دکتر گفته فقط خودش مي تواند به خودش کمک کند.
* ميداني امشب چه شبي است؟ امشب همان شبي است که من دنگم گرفته براي تو نامه اي بنويسم. مدت هاست که نامه اي براي تو يا براي هيچ کس ننوشته ام. يادم نيست آخرين بار کي نامه اي را به صندوق پست انداختم. سال ها گذشت. بسيار بيهوده. اصلا ولش کن. آنقدر بيهوده گذشتند که حرفي براي گفتن باقي نگذاشته اند. تو چرا و من چرا بهتر است به جاي اين چون و چراها خداحافظي کنيم و به راه خود برويم.
رسم زمانه اينطور است که اول تو از ديگران جدا ميشوي ولي ديگران به دنبال تو مي آيند. بعد آنها از تو جدا ميشوند و تو همچنان منتظر. بعد همه از هم جدا ميشوند. (اصل اين ايده مال من نيست. شايد از آن فردينان سلين باشد. اينکه اول تو ديگران را ترک مي کني و بعد ديگران تو را و بعد ميبيني دور و برت خالي شده.) اکنون دور و بر من آقاي سلين عزيز کاملا خالي شده.
* ديروز مقداري پول را در بانک سپرده گذاشتم يک ساله به اميد سود 20 درصدي. از صبح دنگم گرفته بروم پول ها را از بانک بيرون بياورم. ديروز تقريبا يک ساعت طول کشيد تا يک حساب باز کنم. فکر کنم رکوردم بايد در گينس ثبت بشود. خيلي فرم پر کردم. خيلي
* و همچنان آقاي م.زاده مهمان دارد. آقا و خانم م. زاده. راستي آقاي م. زاده کجاست؟ تو هم نميداني؟ شايد قاصدک هاي شهر جديد، همه آنها هم ندانند او الان کجاست. راستي او الان در خانه نيست. پس زنش با کي در آن خانه است؟ چرا آنها هر شب يک مهمان با پرايد نقره اي دارند. بدون آنکه آقاي م. زاده از سر کار يا از هر جا، که حتي قاصدک ها نمي دانند، به خانه برگردد. خسته و کوفته و زنش شاد با لباس خواب نازک (حالا به هر رنگي) برايش در را باز کند و خود را در آغوش گرم و خيس از عرق و بويناک آقاي م.زاده بياندازد. و صاحب پرايد نقره اي از ته خانه برايشان سوت بلبلي بزند.(اين يک تکه کمي فراواقعيت گرايانه شد. ولي چه مي توان گفت وقتي آن مرد هر شب -در باران و يا هواي خشک- مي آيد و هر نصف شب مي رود.) بله دوست عزيز الان هم ايشان با خانم م زده در خانه هستند و بعد مي رود. شايد ک_ سيري مي کند و مي رود.
*آيا آنچه نوشتم بي ادبانه است؟ بله حتما هست. ولي چرا در شهر جديد بايد اين اتفاقات بيافتد. کنتور مرا دو بار بند و يک مرد شب ها به خانه مردي بيايد که سه ماه است غيبش زده. مي داني آخرين بار کي او را ديدم. ماه حسين. يعن عاشورا يا اربعين. درست يادم نيست. سياه پوشيده بود براي همين هيچ وقت يادم نمي رود قيافه اش را. خيلي گرفته بود. خيلي.رفت و ديگر برنگشت. و من هنوز جواب سوال خود را نگرفته ام.
*راستي تا يادم نرفته امروز يکي از بچه ها گفت دختر عمويم مرده چرا سرطان چند سالش بوده سي سال چند سال گرفتار بود دو سال 28 سالگي سرطان گرفت سي سالگي مرد شوهر و بچه داشت نه آقا همان بهتر که نداشت آقا بله همان بهتر که نداشت
* اين روزها کيف و حالم ميداني چيست؟ پول جزوه هايي که به بچه ها مي فروشم. فردا هم دويست هزار توماني کاسبم.
هفته قبل يک دانش آموز برايم چند تکه لباس بچه گانه و يک بسته سوزن خياطي! آورد. ديشب آنها را بردم در شهر جديد بفروشم. اينجا هفت هشت تايي مغازه لباس فروشي و سه چهارتايي خرازي هست. البته شايد بيشتر باشد. من دانه به دانه مغازه هايي که رفتم را مي نويسم. تقريبا همه خانم بودند و اين اولين باري بود که يک شب با اين همه زن حرف مي زدم و در پايان پرسه کم فايده ام به نتيجه عجيبي رسيدم.
خرازي اول: زن جواني با چشم هاي درشتي بود که خيلي خوب تحويل گرفت و کمي هم ناز که هي بد نبود. ولي گفت فقط مي توانم لباس ها را براي فروش بگذارم. دو تا تي شرت را هم جدا کرد گفت براي پسرهاي خودم مي خواهم. که قيمت پايين داد و من گفتم نمي فروشم. ولي کمک خوبي بهم کرد. من گفتم بسته سوزن چهارده تايي است. گفت داخل اين جعبه 14 بسته سوزن نيست 100 بسته است و قيمت هر بسته تکي 4300 تومان است. ولي نه لباس ها نه سوزن را خريد. روحيه: خيلي خوب بالا .کمي هم انگار راه مي داد ولي من اهل راه رفتن به اين سمت نبوده و نيستم
لباس فروشي دوم: دختري حدود سي ساله.خسته و بي حال در کنج لباس فروشي.ميزان تحويل گيري خوب. ولي او هم گفت من فقط فروشنده ام مي توانم بگذارم بفروشم.روحيه: پايين بعد هم گفت بگذار لباس ها را برايت مرتب کنم. يکي يکي تا کرد گذاشت داخل يک پلاستيک بوتيک خودش و داد دستم.بي حال و خسته.خدايا با ديدن تي شرت هاي پسرانه و دخترانه حالش کمي نگرفت؟ نمي دانم
لباس فروشي سوم: دختري جوان و زيبا و تپل و سفيد.کمي راهنمايي و ديگر هيچ (البته قيمت گذاري کرد)
خرازي دوم: دختري سي ساله تقريبا يا بيشتر (نمي دانم زن بود يا دختر) خوش برخورد که او هم پيگير خريد جعبه سوزن بود. ولي خودش فروشنده بود (آنها هنوز متوجه ايراد جعبه نشده بودند) خلاصه ده دقيقه اي ماندم تا صاحب مغازه از مسجد بيايد. نيامد و من هم رفتم دنبال کارم.
لباس فروشي چهار: زني بين سي تا چهل. نزديک چهل. خيلي به خودش رسيده. کمي با کلاس و با يک چهره نسبتا زيبا و از اينها که س را صل ش تلفظ مي کنند و هر لباس را که بيرون مي آورد يه واي چقدر خوشگله مي گفت. نمي دانم ديگر. گفت همه لباس ها را مي خواهم 130 تومان براي بچه هاي خودم و يا فروش در مغازه. من طمع کردم و نفروختم.
خرازي سوم: اينجا زني که کاملا اعتماد به نفس بالا داشت و اما مردي که فهميد جعبه سوزن اصل ژاپني نيست و ويتنامي است. و من که از فروش سوزن ها نااميد شده بودم رفتم دنبال کارم.
لباس فروشي پنحم: زني با يک دختر کوچک ته يک مفازه در خيابان فرعي که سرد برخورد کرد و لباس ها را ديد و گفت آه نه همه اش "پسرانه" است نمي خواهم.
لباس فروشي آخر: دختري سي ساله سبزه رو و کوتاه قد کم حوصله آرايش نکرده آرام کمي تااميد ولي مودب که او هم نخريد
نهايتا لباس ها را به همان بانوي با کلاس (دوشس پالتويي) فروختم
و درباره دنياي ن به نتايج عجيبي رسيدم
چرا ني که ازدواج کرده اند اينقدر با روحيه و سرحال هستند
و دختران گرفته و افسرده؟ البته بعضا ولي کاملا مشخص بود آنها در دو دنياي متفاوت زندگي مي کردند
درباره کشته شدن مرحوم قاسم سليماني اين چند نکته به نظرم ميرسد:
1-قاسم سليماني برآيند يا برگزيده بخشي از جامعه ايران (به زعم من بخش کوچکي به نسبت کل جمعيت بود). او را مي توان برآيند خواسته هاي اين بخش که شايد بتوان آنها را اقشار معتقد مذهبي وفادار به حکومت ناميد، بود. البته اينها نه تنها بخشي از جامعه بلکه بخشي از ساختار حکومت هم بودند. از نظر اين گروه اجتماعي او يک قهرمان يا اسطوره به حساب مي آمد.
2-قاسم سليماني براي بقيه مردم ايران از دو حال خارج نيست؛ يک فرد نظامي توانمند که قدرت مديريت بالايي داشت و يا يکي از فرماندهان رده بالاي سپاه که بيشتر نقش فرماندهي عمليات منطقه اي سپاه را ايفاء مي کرد. شايد براي اين گروه دوم او داراي شخصيت منفي بود.
3-ضربه اي که آمريکا با قتل آقاي سليماني زد؛ در بالاترين حالت، قتل يک اسطوره (اصولا اسطوره ها فناناپذيرند ولي شايد از اين به بعد او قرار است چنين نقشي ايفا کند) و در پايين ترين برخورد، يک اقدام مثبت در راستاي هدف دشمنان جمهوري اسلامي بود.
4- اينکه ترامپ دستور قتل سليماني را صادر کرد به اين معني است که درکي از شرايط اجتماعي ايران و منطقه ندارد يا اين مسايل اصولا در سياست هاي او جايي ندارد.
5-يا شايد: ترامپ با اين حرکت خود يک بازي خراب کن بود. قاعده بازي اين بود که دشمنان (براندازان) جمهوري اسلامي بر دامنه تنش بيافزايند و در بزنگاهي تاريخي، به زعم آنها قاسم سليماني را به عنوان يک هدف که اسارت، قتل يا فرار او نمادي از سرنگوني جمهوري اسلامي است، مورد تعقيب قرار بدهند. ترامپ ظاهرا نشان داده بازي تاريخ، سياست و اينها را قبول ندارد و همه چيز را صرفا از زاويه ديد قدرت مي بيند. و قدرت از نظر او در اين شعار خلاصه ميشود: اول، آمريکا. در اين صورت ايران شايد از نظر او در پايين ترين رده ها قرار مي گيرد.
6- اينکه آقاي ترامپ به قدرت، فوق العاده بها مي دهد همانقدر اشتباه است که سران جمهوري اسلامي به قدرت بها مي دهند. آنها نيز تقريبا 50 روز قبل با همين منطق، اقشار فرودست جامعه ايران را، فقط به دليل اعتراض به گراني بنزين سرکوب کردند.
7-منطق قدرت، منطق نارسايي است. نه اينکه ناکارآمد باشد، کارآمد ولي ناکافي است. نتيجه اي که از آن به دست مي آيد، علي رغم تصور صاحب قدرت پايان بازي و نتيجه نهايي نيست زيرا مبتني بر حق و باطل، راستي و دروغ نيست. ما انسانيم، بدون در نظر گرفتن اينکه ضعيف باشيم يا قوي، رفتارهايمان تابعي است از تاثيرات حقيقت و دروغ. و حقيقت را اول تاريخ تعيين مي کند.
8-تاريخ تعيين مي کند حق با کيست، نه سلاح کمري فلان نيروي امنيتي که معترضي را هدف قرار مي دهد و نه بالگرد آمريکايي که مرحوم سليماني را هدف قرار داد.
در حکايت حاشيه نشيني و دست هاي خون آلود
فکر مي کنم بزرگترين معضل (ما) حاشيه نشينان مشکل مسکن و سرپناه باشد. همانطور که اسم ما نيز حاکي از همين مشکل است. نشستن در حاشيه. البته ما فقط در حاشيه ننشسته ايم، اصولا جاي درستي براي ست نداريم. در حقيقت ما به حاشيه رانده شده ايم و از متن بيرون افتاده ايم. در حاشيه بودن ما يعني ست در جاهاي نامناسب. همان بحث بدمسکني، اجاره نشيني، بي سرپناهي و حتي در شکل هاي حاد آن کارتن خوابي و پارک خوابي. البته من هنوز به آن مرحله نرسيده ام ولي بسيار دور از آن هم نيستم. در يک شهر که خود حاشيه شهر بزرگتري است، حاشيه نشين و در يکي از بدترين محله هاي آن زندگي مي کنم. به هر حال ما اين مشکلات را داريم. بسيار دستمان از مواهب زندگي کوتاه است. در حوادث اخير بنزيني، آنها که به خيابان آمدند از همين جنس ما بودند و آنها که کشته شدند هم غالبا از ما بودند. اکنون اگر کسي دستش به خون ما آلوده شده بايد بداند عده اي از مظلوم ترين و محرومترين انسان هاي روي زمين و ايرانيان بسيار محروم را کشته است.
ديني درس دادن ما
يکي از همکاران من در ابتداي امسال مريض شد و صدايش گرفت، در نتيجه از من خواست که به جاي او ديني تدريس کنم. يعني جايمان را عوض کرديم. من کلاس هنر هفتم را به او دادم که نيازي به حرف زدن نداشت و هديه آسماني را از او گرفتم. البته من هيچ وقت اين درس را نداشتم. تا حدود کمي فقط با درس علوم اجتماعي آشنايي دارم که همان هم بيشتر به گفتن سوالات متن و امتحان گرفتن و اين چيزها مي گذرد.
اما به تدريج متوجه شدم تدريس ديني واقعا سخت است. يک درس پر از حرف و حديث و آيه و روايت و داستان که حتما بايد براي بچه هاي اين سن، در جوف هر درس باشد، تا آنها بهتر محتواي آن را بفهمند.
به هر حال همين ديني را هم تبديل به سوال و جواب کردم و در کنار آن جزوه اي هم مي فروشم و آب باريکه اي و بچه ها هم در کل ناراضي نيستند. فقط امروز يکيشان گفت:
آقا بيايم درباره درس توضيح بدهم؟!
گفتم: بيا.
آمد جلو کلاس ايستاد با يک وجب قد و کتاب به دست و چقدر هم خوب حرف مي زد. اين بچه تازه از جاي ديگري آمده و بچه درسخوان، مودب و باهوشي است. چيزي که بود خيلي خوب و به اندازه و مسلط حرف مي زد و کلاس هم در سکوت به حرفش گوش مي داد. من يک بيست بهش دادم و گفتم:
فقط مي خواهم يک سوال ازت بپرسم. اين حرف هايي که الان گفتي، درباره جنگ هاي صدر اسلام و داستان اختلاف امام علي و مرد مسيحي بر سر زره و اينها. را قبول داري؟
گفت: بله
گفتم: چرا؟ روي چه حسابي قبول داري؟
گفت: خوب اينجا نوشته. در کتاب نوشته.
گفتم: خوب اين کتاب را که يک نفر نوشته. الان من به تو بگويم پشت اين ديوار چه اتفاقي مي افتد، قبول مي کني؟ نه من مي بينم و نه تو. نويسنده اين کتاب مگر آن زمان بوده؟
گفت: خوب در قرآن و اينها هم آمده.
گفتم: منظورم همين چيزهاييست که از اين کتاب درسي خواندي. اين که قرآن نيست. اينها را که يک آقايي مثلا در تهران نوشته.
کمي فگر کرد و گفت: نه آقا من قبول ندارم.
گفتم: وقتي قبول نداري پس چرا آمدي براي ما توضيح دادي؟ يعني چيزي را که قبول نداري به ما گفتي؟
در جواب ماند گفت: خوب همه شان را قبول ندارم
(هميشه بچه ها باهوش تر از من هستند)
گفتم: درست است. اين يک متن است که مقداري راست است و مقداري هم ممکن است واقعي نباشد.
گفت: بله آقا
گفتم: همه متنها همينطور هستند. متنها را مي سازند و بين آنها و واقعيت فاصله هست، تفاوت هست. نبايد هر چه مي خوانيم را باور کنيم. همه متنها ساختگي هستند.
دل من ميلرزد
ديروزي عصر رفتم از پشت پنجره آشپزخانه، بيرون را نگاه کردم. آن پايين، خيابان، پشت بلوک ها، بلوک خودمان، هوا ابر و بادي و باراني بود. ميدانستم سرد است؛ سردي زمستان است ديگر. بعد آنها را ديدم و دوباره دلم لرزيد. البته آنها را قبلا نديده بودم؛ يعني نه همان ها ولي مثل آنها را متاسفانه بسيار ديده ام. چهار تا بودند؛ يک مادر چادري و سه تا دختر با هم، دوتا اندازه هم، شايد شانزده هفده ساله، يکي کوچکتر، شايد ده دوازده ساله. دخترهاي بزرگتر، در مانتو سورمه اي، دختر کوچکتر با يک روپوش مثلا زمستاني. دخترها لاغرک و باريک و دوان و روان به دنبال مادر، در باد، باد سرد، بادي که انسان را مي لرزاند و خيس است و رحم و مروت هم، نه، زياد ندارد و باراني که توي صورت آدم، روي دستها و جاهاي ، شتک مي زند و اينها حتي بدون يک لباس گرم، هر سه دست ها را تنگ در سينه فشرده، شانه هاي جمع شده و صورت هاي شتک خورده از باران و ضربه خورده از باد و مادر با يک کيسه پلاستيک خرت و پرت، دخترهاي نازک تن، با دست هاي جمع شده در سينه از سرما، روان در باد و باران، هراسان، بي جامه اي گرم، تن پوشي که پدر دستش به آن نميرسد تا بر تن سه نازک تن، سه دختر کند.
قربانيان بي خبر
آيا نمي توانيم مرگ ها را بر اساس با خبري و بي خبري آدمي از زمان، نحوه و مکان مرگ خود تقسيم کنيم؟مثلا مرگ بر اثر سرطان؛ خوب تقريبا زمانش مشخص، مکانش در اختيار خود آدم کم و بيش و نحوه آن هم که بيماري کشنده است. مرگ اسماعيل وار؛ که در زير درختي و به دست پدر و به فرمان خداوند و با خنجري بر گلو، که البته نيمه کاره مي ماند و فديه اي الهي، قوچي جاي قرباني که پسر عزيز باشد را مي گيرد و مرگ بر اثر سکته؛ ناگهاني، در خانه، بر اثر مسدود شدن رگ هاي قلبي يا مغزي و اما مرگ در هواپيما؛ در سفر، در اوج، در لذت و کرختي و رخوت پرواز، بعد از هيجان صعود و کنده شدن از زمين و حس رهايي و ناگهان انفجار و تکان و جيع و فرياد و ترکيدن و سقوط و آتش و داغي آن را با تمام بدن و روح حس کردن، بر تني که گرفت، گر گرفت، گر و .آنگاه هيچ . و دليل آن حماقت.
ماجراي ترور حاج قاسم هنوز گرم است. مردم با عقايد مختلف به آن واکنش نشان ميدهند. عده اي هم که اصولا طرفدار تئوري توطئه هستند. اينها مي گويند حاج قاسم را ترور کردند تا يک مانع بزرگ بر سر راه مذاکرات بين ايران و آمريکا برداشته بشود. يعني عده اي در داخل با آمريکايي ها همدست بودند. والله اعلم. اگر اينطور باشد که اينها ضرر زيادي کردند. زيرا ممکن است ترامپ اصلا دور بعد انتخاب نشود. آن وقت ميشود ماجراي برجام که رييس جمهور بعدي براي قول و قرارهاي قبلي ارزشي قايل نشد. به قول حافظ:
يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد
آنکه يوسف به زر ناسره بفروخته بود
همانطور که در پست قبل نوشتم بعد از شهادت سردار سليماني، الان مهمترين دغدغه آقاي اي نفوذ منطقه اي ايران است. اين بزرگترين سرمايه نظام اسلامي است. قبلا هم در جنگ سوريه و عراق، بارها ايشان استدلال کرده بود: اگر در سوريه نجنگيم بايد در تهران بجنگيم. چيزي که هست الان آقاي اي سردار و فرمانده سپاه خود در منطقه را از دست داده و اين شديدا باعث نگراني او و حاميان جمهوري اسلامي شده است.
در خطبه امروز هم، البته سعي کرد از نقش فردي قاسم سليماني تا حدودي بکاهد و بر نقش معنوي و مکتبي او تاکيد کند؛ آنجا که گفت نبايد فراموش کنيم که شهيد سليماني و ابو مهدي نه افراد و شخصيت هاي نظامي بلکه مکتب هاي فکري هستند (نقل به مضمون). تمام خطبه دوم را هم تقريبا به زبان عربي بيان کرد زيرا مي داند فقدان سليماني، به شدت بر افکار عمومي جهان عرب، دوستان و دشمنان، ايران تاثيرگار است و خواست پيام اقتدار و وحدت را به آنها ارسال کند.
در کل خطبه هاي امروز آقاي اي، نسبت به دفعات قبل از اقتدار کافي برخوردار نبود. به نظر مي رسد نظام وارد يک بحران عميق شده که هر لحظه بر آن افزوده ميشود. در يک فرايند 15 ساله دشمنان جمهوري اسلامي توانستند نظام را به يک مسير بسيار سخت و تقريبا غير قابل عبور هدايت کنند. تحميل انواع جنگ هاي منطقه اي و نيابتي، تحريم اقتصادي، قطع روابط با همسايگان، همين ترور شخصيتي مانند سردار سليماني، به مرور دارد آثار خود را نشان مي دهد. از دست رفتن شخصيتي مثل هاشمي، شکست اصلاحات سياسي و همچنين سالخوردگي آقاي اي از عوامل تشديد کننده بحران موجود است.
نتيجه اين فشارها خود را در معيشت مردم و اقتصاد درهم شکسته ايران نشان داده است. محاصره هر لحظه شديدتر کشورهاي غربي و هارتر شدن اسراييل عليه اين نظام و سياست ذاتا خصمانه همسايگان ثروتمند عرب مانند عربستان و امارات، کار را براي ايران سخت تر کرده است.
در اين ميان نيتي فزاينده گروه هاي اجتماعي به خيابان کشيده شده. در سياست چيزي قابل پيش بيني نيست ولي بعيد به نظر مي رسد جمهوري اسلامي بتواند به همين شکل و سياست فعلي از اين گرداب جان سالم به در برد. کشتيبان را سياستي ديگر بايد. تحول نياز امروز جامعه ايران است و آقاي اي بايد تصميم بگيرد قبل از آنگه به نظام به نقطه بي بازگشت برسد. هر چند شايد اکنون به آن رسيده باشد.
الان ساعت دو بعد از نصف شب است. خوابم نميايد. يعني هم ميايد و هم نميايد. گيجم کمي و حالم کلا خوش نيست.
دارم به فردا جمعه، که قرار است آقاي اي در نماز جمعه حاضر بشود و خطبه بخواند فکر مي کنم. نمي دانم چرا فکر مي کنم اين آخرين خطبه ايشان است و بعد از آن همه چيز تغيير خواهد کرد. نمي دانم، شايد.
ما در آستانه يک تحول تاريخي قرار گرفته ايم(؟). چه بخواهيم قبول کنيم چه نخواهيم، همه رهبران و شاهان اين چند ده ساله يا چند صد ساله، در پايان با خاطره اي بد يا اتفاقي بد، از قدرت کنار رفته اند. هر بچه دبستاني اينها را مي داند. از امام خميني شروع کنيم که در پايان عمر و پايان جنگ، گفت «من جام زهري نوشيدم و آبرويي که داشتم را با خدا معامله کردم». ايشان فقط ده سال حکومت کرد، تا 76 سالگي اصلا يک سياستمدار به حساب نمي آمد، ولي همان ده سال چنين پايان تلخي داشت. شاه سابق با انقلاب سرنگون شد. رضا شاه با دخالت خارجي برکنار شد. احمد شاه در آوارگي پاريس از دنيا رفت. محمد عليشاه در روسيه و اروپا آواره شد. و مظفرالدين شاه بعد از انقلاب مشروطيت، با تحويل سلطنت به مردم از دنيا رفت. ناصرالدين شاه ترور شد.
واقعيت تلخ است يا شيرين، من نمي دانم. ولي انگار اين حکم تاريخ است که رهبران و فرمانروايان ايران، در اين دو سده، به تلخي از قدرت خداحافظي مي کنند.
ريشه اين خداحافظي هاي ناخوشايتد، در دو چيز است، که باز هر بچه دبستاني مي داند:
استبداد داخلي
دخالت خارجي
استبداد داخلي توهم زاست و دخالت خارجي واقعيتي سهمگين، که بر سر همه فرود مي آيد.
ما هنوز فکر مي کنيم که ايران يک امپراطوري است، يک قدرت بزرگ باستاني، ادامه و استمرار ساسانيان که فقط بايد به نحوي احيا بشود. همين برداشت تاريخي ما را به اشتباه مي اندازد، شايد. البته ايران قدرت بزرگي بوده و هست ولي امروز قدرت هاي بزرگتري ظهور کرده اند و اين فضا را براي ايران تنگ و تنگتر کرده است. ايران امروز حتي در منطقه خودش، فضاي کافي براي قدرت نمايي ندارد.
نه امام توانتست ايران را، البته با شعار صدور انقلاب، از مرزها چندان فراتر ببرد، نه شاه توانست امپراطوري هخامنشي و ساساني را احيا کند و نه رضا شاه توانست با کمک آلمان، ايران باستان را احيا کند. قاجارها هم که با همان جنگ هاي ايران و روس، در آغاز قرن نوزدهم، سيستم حکومتي شان شکست خورده و معلول شد.
اکنون آقاي اي، بيست سي سالي تلاش بي وقفه براي احيا ايران اسلامي شيعه داشت. موفقيت ها چشمگير بود به نسبت قبلي ها. ولي خوب مي بينيم که اين تلاش، با همه دست آوردهايش چگونه دارد به پاياني تلخ منجر ميشود.
نماد شکست پروزه منطقه اي تاريخي ايران را مي توان ترور و شهادت سردار سليماني دانست.
اکنون آقاي اي شايد مي خواهد در خطبه هاي جمعه، بار ديگر و بعد از شهادت سردار سليماني، بر ضرورت حفظ وحدت داخلي و منطقه اي طرفداران نظام اسلامي تاکيد کند، اما به نظر ميرسد شرايط چندان بر وفق مراد نيست.
يک بار ديگر پروژه ايران بزرگ شکست خورد. بايد بپذيريم ايران ساساني به تاريخ پيوسته. هر چند من يقين دارم که هر حکومتي بعد از اين نيز دست از اين رويا بر نمي دارد. ولي شايد ايران آينده شاهد پيروزي پروژه اي مدرن تر و عملگرايانه تر باشد. همان راهي که ترکيه رفت؛ واگذاشتن تاريخ با عظمت و ساختن جامعه اي نوين بر اساس دموکراسي و حقوق بشر.
من اين افسانه را سال ها قبل شنيدم. نمي دانستم نتيجه گيري اخلاقي آن چيست ولي هميشه خودم را در بدشانسي عکس ميداس در نظر مي گفتم. يعني به هر چه دست ميزدم، اگر طلا بود مس ميشد، يا بدتر. حالا اين آخرين طلايي بود که من مسش کردم. البته طور ديگري هم ميشد گفت: اينکه بين من و سرطان رابطه عجيبي برقرار شده.
شايد بپرسيد کدام طلا بود که مسش کردي؟
اين رضا پهلوي هست.همين پسره.همين که باباش قبلا شاه ايران بود.اين آدم سال ها در آمريکا براي خودش خوش بود و تنش هم سالم و قبراق.از اين طرف به آن طرف راه مي رفت. همين چند روز قبل من گفتم:
من روي اين اسب بازنده براي آينده ايران شرط مي بندم.
درست تا ما دستمان را گذاشتيم روي اين اسب، ببخشيد شازده، خبر آمد که اين بيچاره سرطان داردآن هم از جنس سرطان شاه.که اگر اينطور باشد يعني خون
آقا ما اصلا نخواستيم
دور سياست را خط کشيديم
ميداس به هر چه دست ميزد طلا ميشد. من به هر چه دست ميزنم سرطان ميشود.
صبح جمعه به خير. اميدوارم به حق همين صبح جمعه، امروز برايتان از در و ديوار خير و برکت ببارد. البته دعاهاي من معمولا دنده مع مي گيرند و نتيجه کاملا عکس مي دهند. به هر حال.
گفتم دعاي دنده مع ياد حکايتي افتادم. داستان پادشاه ميداس را شنيده ايد؟ نشنيده ايد؟ باکي نيست من برايتان تعريف مي کنم. البته مي دانم تعريف هايم غالبا در پيت است. اما بعد.
افسانه پادشاه ميداس آن است که، طبق معمول در زمان هاي قديم پادشاه سالخورده اي به نام ميداس، نمي دانم در کجايک دنيا، تخت و بختي براي خودش داشت و حسابي کيفش کوک بود و دم و دستگاهي و منقل و وافوري، که يک بار نمي دانم کي از کجا پيدايش شد و به ميداس شاه گفت:
اي ميداس بزرگ. آرزويي کن!
ميداس که انگار در تمام عمرش منتظر آمدن غول چراغ جادو بود، نه گذاشت و نه برداشت گفت:
کاري کن به هر چه دست ميزنم طلا بشود.
الحق و الانصاف ايده کارآفرينانه خوبي بود و غول هم گفت:
اي به چششششم!
و داد به ميداس آنچه او آرزويش را در دل مي پرورانيد. بالاخره شاه بزرگ اين توانايي افسانه اي را پيدا کرده بود که به هر چه دست ميزد، آن ناکس اگر هر چه بود، بلانسبت شما گه بود، طلاي 24 عيار ميشد و اين نامرد هم فقط همينقدر برايتان بگويم، از تخم مرغ آب پز سر ميز صبحانه گرفته را طلا مي کرد و تا.
بعد هم، شاه بود و روحيه خاص خودش را داشت، صبح تا شب در قصر راه مي رفت (بيچاره مثل همه شاه ها جايي نداشت برود) و هي به اين چيز و آن چيز دست ميزد و طلا مي ساخت و طلايش مي کرد و بعد هم گفت چو بياندازند وسط ملت که بله من چسانم و فسانم و فيلان و بيسار و توانايي ام از حد يک انسان معمولي بيشتر شده (جدا ديده ايد همه اين ديکتاتورهاي الدنگ دوست دارند طوري وانمود کنند که از ما مافوق ترند؟ خو تو هم يکي هستي مثل من ديگر نامرد!) به هر حال مردم هم لقبي برايش دست و پا کردند؛ مثلا:
«ميداس دس طلا»
ولي انسان اگر عاقل باشد، چه شاه و چه گدا، بايد بفهمد هيچ کار خدا بي حکمت نيست و هيچ لقمه ناني را نمي دهد مگر لقمه بعدي به خون آلوده شود. به هر حال اين ميداس يک روز در اوج خوشي و شنگول بازي ها و سر به سر کس و ناکس گذاشتن در قصر، همينطور که داشت کلفت ديگري را انگولک مي کرد که هم بخندد و هم آن بخت برگشته را طلايي کند، ناگهان ديد زنگ در قصر به صدا آمد و بلند پرسيد:
کيسته؟
که کاشف به عمل آمد دختر و داماد و نوه دختريش که خودش يک دختر شيرين و سوگلي بابا بزرگ بود، آمده اند ميهماني. ميداس دس طلاي پير شاد بود، شنگول تر شد و فرمان داد بگذارند بچه ها از گيت بازرسي رد بشوند. و هوا هم عاليييي، خودش پريد رفت در باغ به پيشوار دختر و داماد و نوه.
چي؟ آخرش را حدس زديد؟ اي نالوطي ها. هيچ ديگررررررررررر
آن دخترک سوگلي، نوه ميداس، از آن طرف و ميداس پير هم از اين طرف، به طرف هم دويدند. از اينجا به بعدش را اسلوموشن حرکت مي کنند؛
نوه بدو، ميداس بدو، نوه بدو، ميداس بدو، نوه بدو، ميداس بدو
اي دل غافل! رسيدند به نقطه صفر. واي چه اتفاق بدي!
آقا تا ميداس آمد نوه شيرينش را بغل کند و بياورد بالا (غافل از قدرت جادويي دستانش)، درست ميان زمين و آسمان، دخترک شد يه تکه طلاي ناب و عروسکي بي نظير.
آغا يعني يک جوري حال ميداس گرفته شد که بيا و ببين. آه از نهادش بلند شد. آب در چشم همه جمع شد. و مادر دخترک هم در زمينه تصوير خشکش زده بود از ديدن اين صحنه. دخترک شده بود يک مجسمه طلايي خيلي خوشگل در دستان پدر بزرگ متحير.
به هر حال سرتان را درد نياورم. ميداس حسابي حالش گرفته شد. عزيز دردانه و تنها دلخوشي اش، البته بعد از تاح و تخت سلطنت، همين کوچولو بود که حالا به دست با کفايت خودش طلا شده بود.
خلاصه آخر داستان درست يادم نيست. ظاهرا ميداس از آرزوي خودش برگشت، يا رفت دوا و درمون کرد خودشو، اون قدرت هم ازش سلب شد و نوه هم بالاخره تا ابد که نمي توانست همان طلا باقي بماند. طلاي دخترک آب شد. او آدم شد و جادوي دست پدر بزرگ هم رفت و همه نفس راحتي کشيدند.
حالا چرا اينها را گفتم؟
.
افزودني هاي اين روايت:
در ورژن اصلي نه نوه که دختر ميداس طلا ميشود
ميداس يک باغ گل سرخ با گل هاي بسيار و بسيار معطر داشته
ظاهرا در اوالين وعده غذايي، ميداس متوجه اشتباه خود ميشود، زيرا غذا طلا ميشده و او از گرسنگي به يکي از خدايان يونان پناه ميبرد
ميداس احتمالا شاهي واقعي با هاله اي از افسانه بوده، در جايي مثل يونان امروزي.
گاه و بيگاه بين من و بچه ها (دانش آموزان) مکالمه اي اتفاق مي افتد که تا مدتي ذهنم را به خود مشغول مي کند. من ديروز سر يک کلاس که بحث درباره جمعيت ايران بود گفتم:
بهتر است بحث هاي اجتماعي را تا جايي که مي توانيد دنبال کنيد تا برسيد به بحث هاي سياسي زيرا همه چيز براي ما آدم ها نهايتا بايد به سياست برسد تا معني پيدا کند.
اين بود که گفتم:
کي مي تواند بحث جمعيت را به سياست پيوند بزند؟
ديدم جواب درستي از کلاس نميايد. گفتم:
چه ارتباطي بين جمعيت يک منطقه و اتفاقات سياسي هست؟
بعضي ها جواب هاي مبهمي دادند.
گفتم:
وقتي جمعيت يک ناحيه بيشتر ميشود ولي امکانات آن ناحيه زياد نمي شود چه اتفاقي مي افتد؟
يکي گفت:
مردم از آنجا به جايي که امکانات بيشتر است مي روند.
گفتم:
آفرين حالا فرض کنيد به مرور جمعيت در آنجايي که مردم مهاجرت کرده اند مثل اطراف شهرها بيشتر شد ولي باز هم امکانات کم بود و دولت ها کاري براي مردم نکردند .
چند نفرشان گفتند:
خوب مردم از آنجا به جاي ديگر مي روند.
کمي گيج شدم. گفتم:
خوب حالا فرض کنيم در جاي سوم باز هم دولت بي توجهي کرد و امکانات کم بود و جمعيت مدام بيشتر شد.
يکي گفت:
به خارج مهاجرت مي کنند!
يکي آمد بگويد:
از آنجا به جاي ديگر مي روند.
گفتم:
صبر کنيد.
حس کردم مي خواهند به همين جواب کليشه اي بسنده کنند
اين را هي تکرار نکنيد مهاجرت حدي دارد! آيا فکر نمي کنيد هر چه جمعيت بيشتر و امکانات کمتر باشد باعث نيتي مردم ميشود؟
عده اي فرياد زدند:
چرا چرا
گفتم:
خوب؟
گفتند:
خوب؟
گفتند:
خوب حالا اين را به سياست ربط بدهيد ديگر.
واقعا نمي توانستند
گفتم:
به نظرتان همين نيتي ها باعث نميشود مردم شورش کنند؟ انقلاب کنند؟ حکومت ها عوض بشوند و اينها روي سياست تاثير مي گذارند؟
اکثرا تصديق کردند همينطور است
بعد هم مي خواستند براي نمره همين حرف ها را تکرار کنند که نگذاشتم
فقط يک نفرشان آمد کنارم ايستاد گفت:
آقا چرا زمان شاه بهتر بوده؟
گفتم:
نميدانم. بهتر بوده؟
گفت:
بله بهتر بوده من از شاه خوشم ميايد
حتي نطفه پدرش هم شايد آن زمان بسته نشده بود
گفتم:
تو ميگويي بهتر بوده؟
گفت:
همه مي گويند مردم مي گويند
گفتم:
خوب اگر بهتر بوده چرا انقلاب کردند
گفت:
خوب حتما اشتباه کردند
گفتم:
از کجا معلوم الان اشتباه نمي کنند؟
ولي حرف پسرک سخت گيجم کرده واقعا چرا مردم هم از آن دوره تعريف مي کنند هم عليه شاه انقلاب کردند؟
نظرسنجي شتابزده
امروز در يک نظرسنجي تلفني درباره انتخابات مجلس شرکت کردم و به سوالات دختر خانمي که از تهران تماس گرفته بود و تند تند سوالاتي مي پرسيد جواب دادم. فقط چند نکته ساده:
اول نمي دانم اينها چطور شماره تلفن آدم ها را پيدا مي کنند؟ رندوم؟ احتمالا همينطور است.
دوم نسبت به بعضي جواب ها پشيمان شدم. زياد هوشمندانه نبود. مثلا ميزان مشارکت مردم را 10 درصد پيش بيني کردم که قطعا بيشتر از اين ميزان است و مي توانستم تا حدودي يا متوسط را انتخاب کنم.
سوم نفس شرکت در اينگونه نظرسنجي هاست که بايد با احتياط شرکت کرد و اطلاعات شخصي بي دليل نداد.
چهارم از خودم پرسيد شما در انتخابات شرکت مي کنيد که گفتم نه و دليل آن را بي تاثيري راي مردم عنوان کردم.
و پنجم اينکه گفتم احتمال پيروزي طرفداران احمدي نژاد بيش از خاتمي رييسي و قاليباف است. شايد جواب بهتر طرفداران قاليباف باشد زيرا آنها از انسجام بيشتري برخوردارند.
خلاصه بهتر است در اين نظرسنجي ها هميشه جواب هاي ميانه بدهيد و نظر شخصي خود را با نظر مردم اشتباه نگيريد. کاري که من کردم. البته مي دانم کار سختي است و غالبا ما اينطور رفتار مي کنيم.
وحشي ها و نازها
امروز صبح کله سحر رفتم شهر قديم. مثل تمام پنج ماه گذشته. در ايستگاه دورادور به مردم نگاه مي کردم. به فقير بيچاره ها. يک دسته زن کارگر با قيافه هاي اوراقي هستند. دلم برايشان حسابي ميسوزد. اينها کارگران شهرک صنعتي بيرون شهر هستند. يا يک ميني بوس زنگ زده مي روند سر کار. از هر سني بينشان هست. يک چند تايي هم دختر تميز چادري هست که سر سنگين و تو خودشان هستند. اينها با يک اتوبوس بي آر تي دانشگاه مي روند سر کار. ن کارگر شلوغند. و چندتايي هم خانم معلم و از مردان هم کارگرند تقريبا همه جز چندتايي تيپ کارمند جماعت. و غير از اينها آدم هاي حاشيه جامعه، طفيلي ها که در ايستگاه و مغازه هاي اطراف و لب خيابان مي پلکند يا سرباز يا محصل دختر و پسر. به نظرم همه شان وحوش آمدند. باور کردني نبود برايم. براي من که سال هاست در دل نازکم چراغي به نام مارکسيسم روشن است اين جماعت بي سر و پا و وحشي صفت رسيد. بعد آن ماشين هاي لوکس با سرنشينان خوش بر و رويشان زن و مرد نازنينان شهر. نمي دانم چم شده بود. دلم مي خواست راهي از وحوش به آن دلبرکان خاموش لکسوس سوار پيدا کنم.
البته پيدا نکردم و ظهري ديدم همراه همان وحوشم سوار بر يک اتوبوس فکسني راهي شهر جديد هستم.
من يک روشنفکر پکيده هستم. هميشه مي دانستم. نمي توانم کارگر باشم. ازشان متنفرم.
چيزي يافتم
به تازگي رابطه اي بين نان پختن عرب ها و ي کردن عجم ها پيدا کرده ام که اگر توانستم درباره آن مي نويسم.
سال ها قبل در يک ده کوچکي کار مي کردم. در يکي از خانه هاي بندري همان ده هم، کنار ساحل، زندگي مي کردم. يک اتاقي داده بودند بهم و زندگي تنهاي بي کسانه اي را در انزوا پشت سر مي گذاشتم. روزگاري بود. از آن سال ها، آن خانه و حياط و دورش چند اتاق و ايوان در خاطرم مانده، با يک سقف بوريايي و پنجره اي رو به دريا. چندين خانه را عوض کردم که هر کدام حکايتي داشت.
اين خانه ولي به خاطر وجود زني بسيار مهربان و تک، حرف نداشت. ام احمد نامي. خيلي در حق من خوبي کرد. هفت هشت تا دختر داشت که آنها را شوهر داده بود و يک پسر هم داشت به نام احمد و به نام همين پسر مي شناختمش؛ ام احمد. از دخترها يکي برگشته بود؛ شوهرش قاچاق کرده بود و افتاده بود زندان.
همان طور هم صدايش مي کردم؛ ام احمد. يکي از خوبي هاي ام احمد اين بود که بيشتر وقت ها برايم غذا مي آورد. سر ظهر يک مجمع بزرگ روي دستش مي گرفت از غذاهايي که براي خودشان مي پخت. شوهرش خارج-در حاشيه خليج- کار مي کرد و يک وقت هايي مي آمد. برادر شوهر مجردي داشت و پسرش و چندتايي داماد و دورش شلوغ بود و من هم يک گوشه مي نشستم در اتاقکي. خلاصه مي آمد سر ظهر زير ظل آفتاب، مجمعي روي دست. معمولا هم غذا يا ماهي سرخ کرده و برنج بود يا قليه ماهي يا يک خورش بسيار چرب و برنج و سبزي و اينها و قبل از اينکه برسد مرا هم صدا مي کرد:
- رضا. رضا.
يادش بخير. زمان چه زود مي گذرد. ياد ام احمد و مهمان نوازي بي دريغش بخير. امشب شنيدم در بستر افتاده. تلفن کردم يکي گفت افتاده حالش بد است و بسيار هم بد است. حالم حسابي گرفت. خواستم بگويم دستش را ببوسند از طرف من. رويم نشد. دستي که برايم غذا مي آورد، بعضي وقت ها ظهرها. اين زن چقدر صبور بود. سني مذهب هاي خوب و انسان. و ما چه خام بوديم در شناختن آدم ها.تا پيرزني چشمان کورمان را از کرد.
يک خانواده واقعي. ياد همه شان بخير. سعيده، زينب و منيره و همه. اميدوارم ام احمد باز هم سايه اش روي سر نوه هايش باقي بماند. ولي زندگي همين است. در اين سال ها هم شوهرش و هم رادر شوهرش مردند. خودش اگر از اين دنيا رفت، شک ندارم بهشت اول از همه از آن اوست. اميدوارم در بهشت هر روز فرشته ها برايش غذا بياورند روي يک مجمعه و صدايش کنند:
-ام احمد. ام احمد.
يک مجمعه پر از غذاهاي بهشتي
ميدانم با اين نوشته بد حق مطلب را ادا نکردم. آخر من هم اينجا در بستر افتاده ام. تنها و هنوز همان زندگي بي کسانه در انزوا.
امروز به مناسبت شهادت حضرت زهرا تعطيل رسمي است. لااقل از طي کردن فاصله شهر قديم و جديد راحتم، در اين سرماي ناخوشايند.
اين روزها زياد حالم خوش نيست (و چرا اينها را اينجا مينويسم؟ خدا مي داند). اين ديگر اوج تنهاييست که آدم حرف هاي گوشه هاي ناپيداي دلش را در يک فضاي عمومي آشکار کند.
ديروز رفتم 3 ميليون تومان ديگر در بانکي حساب باز کردم. يک ماه قبل 16 تومان و اين بار 3 تومان. پول سودي مي خواستم بدانم چه مزه اي دارد. بابت آن 16 ميليون، پريروز 260 هزار تومان سود به حسابم ريخته شد. و چه راحت. با هيچ تلاشي پولت پول مي آورد، مفت مفت. من که هميشه رباخواري را دوست نداشتم، الان تبديل به يک رباخوار کوچولو شده ام در يک گوشه از اين آبادي طاعون زده. حس مي کنم يک سرگين جمع کن شده ام. تف به ذات کثيفتان که آدم را به کارهاي کثيف واميداريد. (منظورم همان سرگين غلطان است)
اين روزها ترامپ چيزي به نام معامله قرن رو کرده؛ يک طرح صلح براي فلسطين. کاري به خوبي و بدي اين طرح ندارم، فقط اين را مي دانم که اين يانکي زبان نفهم، هر وقت پيشنهادي بدهد و طرف مقابل نپذيرد، طرف را بيچاره مي کند. همان بلايي که سر ايران آورد. خودش هم گفته اين آخرين فرصت براي فلسطيني هاست. پس اگر آنها نپذيرفتند بايد منتظر بدترين ها باشند.
يک چيز جالب هم درباره حسن روحاني شنيدم. طرف نوشته بود از آدمي که حتي اسمش را هم به مردم دروغ مي گويد (نام اصلي حسن روحاني حسن فريدون است) آيا انتظاري داريد بقيه حرف هايش راست باشد؟
ترسيد.
ديروز به يکي از بچه ها گفتم:
- يکي از لقب هاي امام رضا را بگو.
داشت حرف ميزد. کمي دست پاچه شد. پاشد. نيمه راست ايستاد. با باسنش به ديوار تکيه داد و گفت:
-سر زبانم است.
بعد کمي به فکر فرو رفت و هم و هومي کرد:
-آهو؟ آهو؟ آقا حضرت آهو؟
همينطور با خودش حرف ميزد ولي يادش نمي آمد. گفتم:
-منظورت ضامن آهوست؟
گفت:
-بله آقا.
پوزخندي زدم و گفتم:
-بنشين.
در دلم گفتم اين لقب ايشان نيست. يک چيزي است که بين عوام الناس جا افتاده. لقبشان رضا است. هم نام من و رضا پهلوي بودند.
ايستگاه
ديروز در ايستگاه يک پسر دبيرستاني کنارم نشست. بعد يک دختر دبيرستاني آمد کنارش نشست. کمي گوشي بازي کردند. بعد پسر رفت از کابين ايستگاه بيرون. پيچيد رفت پشت ديواري قايم شد. دختر هم پنج دقيقه بعد پا شد رفت از کابين بيرون. پيچيد رفت پشت همان ديوار قايم شد. تا نيم ساعت آنها پشت همان ديوار قايم شده بودند. يک نفر جوانکي قدم ن رفت پشت همان ديوار قايم شود، درست از سر نبش به تندي برگشت.تو ايستگاه نشسته بودم و داشتم چيزهايي را تصور ميکردم که ديدم دو مرد بلند حرف مي زنند. نگاه کردم، مرد بسيار تنومندي با کت گشاد و شلوار جين ول، با مرد کوتاه قد بچه بغلي، حرف مي زند. برگشتم ديدم بين مرد تنومند و زني داخل ايستگاه نگاه هايي رد و دل ميشود. بعد مرد خنده کنان سيگاري درآورد آتش کرد . نگاهش را از زن بر نمي داشت. همين. بعد هم با مرد کوتاه قد سوار پرايدي رفتند. خيلي شاد و شنگول و هنوز با نخ سيگاري به دست و نگاهي به زن. بعد که رفت دختر از پشت آن يکي ديوار درآمد. ريزه پيزه، سر به زير با مانتو ول و کيف ول تربعد هم زن از جا برخاست، از کابين رفت بيرون. داشت مي لنگيد. دور که شد ديدم يک پايش از مچ به طرف داخل کج شده و لنگان در آفتاب دور ميشود.
افسردگي فصلي
بعضي آدم ها در يک فصل خاص از سال حالشان ميگيرد. ظاهرا ارتباطي به ميزان دريافت نور خورشيد و ويتامين دي دارد. البته براي من که زمستان ها حالم ميگيرد. بعضي ها هم تابستان دچار افسردگي ميشوند. افسردگي و بي حوصلگي چيز ناخوشايندي است. دنيا به نظرت خاکستري مي آيد يا از خودت و زندگي بدت ميايد. يا روحيات زيانباري مثل سوء ظن، حسادت، تکبر و يا حس بيچارگي بهت دست ميدهد. بايد مراقب بود. نبايد اينها را جدي گرفت. و مثل همه بيماري ها بايد حتما به دکتر مراجعه کرد نه خوددرماني. هر سال زمستان يا تابستان برميگردد و تو دوباره به اين حال دچار ميشوي. البته بعضي داروهاي خانگي بي تاثير نيست. يادم ميايد زماني يک نفر برايم مشتي گل رز ريز شده آورده بود. دم کرده آن را نمي دانم ميخوردم يا چي. بي تاثير نبود. البته قهوه هم به مقدار کم مفيد است. چاي هم که بهش عادت کرده ايم دشمن بي حوصلگي است. ورزش و طبيعت هم خوب است. ولي طبيعت با يک نفر ديگر خوب ولي به تنهايي شخصا زياد دوست ندارم و نمي روم. البته چون نفر ديگري نيست اصولا نمي روم.زنده و پاينده باشيد. غصه نخوزيد. بالاخره يک چيزي ميشود ديگر.
رفتند و آوازها را با خود بردند
پارسال اين موقع، همين باد تند مي وزيد. از برج يازده اين باد شروع کرد و برايم جالب بود. من هميشه عاشق بادهاي تند که همه جا را به هم مي ريزند هستم. اين خانه طبقه چهارم است و اين بادها از هر سمتي مي وزد، روي در و پنجره ها تاثير مي گذارد و تا چند روز همه چيز را مي لرزاند. عمدا پنجره ها را باز مي گذارم در خانه بپيچند. پارسال شدتشان به حدي بود که مي ترسيدم شيشه ها را بشکنند.
اما امسال يک چيزي اتفاق افتاد.اينکه دو زن همسايه روبرويي از اينجا رفته اند. پارسال همينوقت ها آمده بودند. يادم مي آيد در همين باد، در بالکن را باز مي گذاشتند و صداي موسيقي بلند و عجيبي که تازگي داشت اين حوالي بي ترانه از خانه آنها مي آمد.
بعد من کم کم آنها را ديدم. دختري جوان و زني ميانسال که بعدها در يادداشت هايم گاهي از آن ها يادي کردم و حالا صبحي که بيدار شدم، به بالکن آن خانه نگاه کردم، ديدم چيزي عوض شده. جا رختي فيشان نيست، بساط قليان و آنتن ماهواره له شده شان و خرت و پرت هاي ديگر نيست. به جاي آن يک گلدان و بوته اي سبز و همه چيز تميز و مرتب.به همين راحتي غيبشان زد. ظاهرا يک سال قراردادشان تمام شد و رفته اند. البته قبلا، يکي دو ماه قبل، فعل و انفعالات خاصي اتفاق افتاد. مثلا شبي ديدم زن ميانسال حسابي حالش گرفته و به پهلو خوابيده (و آنقدر خراب که خواهرش؟ يا دخترش؟ رويش پتو مي انداخت) بعد ديگر او را نديدم. دختر جوان گاهي مي آمد در بالکن راه مي رفت و همان موسيقي و تريپ چشم انتظاري و بعد تنها او بود و شايد هم.و حالا او هم از اينجا رفته.
نانواي پر قيل و قال
دوست دارم يک روز درباره کار عرب هاي اين خانه چيزي بنويسم. اينجا را کرده اند نانوايي. عينا تنوري در راهرو گذاشته اند و نان محلي مي پزند زن هايشان. زني تنومند ماکسي پوشيده، پشت خمره اي آهني، مي ايستد به نان پختن. سر ظهري و خواب حرام همه، از بس قيل و قال مي کنند. و از نان، جز بوي خوشش چيزي دستگير ما نشده فعلا. ولي من دوستشان دارم. از فرهنگ بي رياي عربي با همه تندي و خشونتي که دارد، خوشم مي آيد.
فلانم بهمان شد
اين را هم نگفته نگذارم. ديروز مراسم 22 بهمن در مدرسه اي بود. يکي از دو مدرسه اي که مي روم. قرار بود براي بچه ها نمايش اجرا کنند و سرود و مسابقه واليبال بين بچه ها و مسئولين مدرسه. بچه ها را به چند صف کردند و بعد نشستند داخل حياط و مدير فرماليته، چيزهايي گفت و بعد چارتا بچه آمدند از روي کاغذ سرود خواندند و من کناري ايستاده بودم لب پنچره دوري و بچه هاي نهمي ديلاق و گنده، کمي دورتر از من و يک مرتبه ديدم يک کلاس هفتمي، صورتش سفيد با موهاي کوتاه خرمايي، مثل جوجه تيغي از لاي نرده هاي پنجره بيرون آمد و گفت:
-هاي حسين! حسين! فلانم بهمان شد.
من خودم را زدم به آن راه . "حسين" و بقيه بچه ها هم خودشان را زدند به آن راه و فقط يکي دو نفر خنده شان گرفته بود و به من نگاه کردند.بعد همان پسره که صورتش لاي ميله ها گير کرده بود گفت:
-سلام آقاي.
گفتم:
-سلام چطوري؟
مانده بودم که چرا اين حرف را زد. از داخل به پنجره نماز خانه چسبيده بود و مي دانستم گروه نمايش کذايي آن توست. بعد که درآمدند ديدم و آن وقت گرفتم حرفش رابله خانواده سلطنتي بودند خرامان.شاهي با کت گل و گشاد در جلو.بچه گيج کلاس نهمي. دانش آموزي غول آسا محافظ.و وليعهدي که آب نبات مي مکيد داخل گاري و شهبانويي تمام عيار.خدايا اين تپلي کلاس هفتمي دندان خرگوشي از پشت عينا زن بود.با کيفي و اتفاقا روسري کوتاهي و لباسي تنگ و ارسي پاشنه بلند و چه نازي در راه رفتن.
امشب 22 بهمن است. يک شب خاص ميان هزاران شب دنيا. حرف درباره اين شب زياد است. فردا حکومتي مي رود و حکومتي مي آيد و تاريخ ورق مي خورد. امروز اخرين روز پادشاهي مردي بود که قضاوت کردن درباره او ساده نيست. نه آنقدر خون ريخت که بتوان او را با نرون و ضحاک مقايسه کرد و نه آنقدر مرد مستقلي بود که بتوان به عنوان يک ايراني آزاده از او ياد کرد. نه بي شرفي دژخيمان را داشت نه شرافت ايران دوستان را.
اما آنکه آمد و آنکه به جاي او آمد نيز خواه ناخواه در معرض قضاوت تاريخ قرار مي گيرند.
من امشب را تقديم مي کنم به جوانان پاکباخته اي که براي دفاع از دين آب خاک ناموس.جان خود را در اين چهل سال فدا کردند.به خصوص بچه هاي پا روستايي که قدر و قيمت اين گوهرين خاک را مي دانستند.و اکنون مانند جواهري در دل آن خوابيده اند.و البته ننگ بر سوداگران شپش زده اي که با خون آنان تجارت کردند.
و همچنين فردا را تقديم مي کنم به بچه ده دوازده ساله اي که چند روز قبل در يک کلاس درس آمد کنارم ايستاد و گفت آقا چرا زمان شاه اينقدر خوب بوده من شاه را دوست دارم.
هيچ جوابي براي او نداريم جز اينکه اين رابطه ايست بين تو و آنکه دوستش داري. شايد فردا را شما دو نفر ساختيد.اما اگر چنين شد و تو با دوستت از طريق مهر و محبت و وفاداري اين سرزمين را ساختيد او را نصيحت کن جز دل در گرو ايراني و ايراني نداشته باشد.
ويراني بسيار است اما ايران آينده در دستان شما دو دوست صادق حتما ساخته خواهد شد.
اميدواريم
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آيد
در خبرها خواندم محمد رضا شجريان دارد با دستگاه مصنوعي در بيمارستان تنفس مي کند. احتمالا ايشان دارد آخرين مراحل حيات را طي مي کند. از بين خوانندگان موسيقي ايراني من او را بيشتر از همه دوست دارم. کاري به سياست و اين حرف ها ندارم. در سياست آدم ناپخته اي بود شايد اما در موسيقي ايراني استادي تمام و کمال. فکر کنم او آخرين استاد موسيقي سنتي ايران باشد و با رفتن او تقريبا نسل موسيقي اصيل سنتي منقرض خواهد شد. کمااينکه بعد از شاملو نسل شعر نو منقرض شد با همه کوتاهي عمر.
اکنون در سرزميني زندگي مي کنيم که خبري از شعر و موسيقي در آن نيست.
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
چونکه زاغان خيمه در گلشن زدند
در سرزميني که باغ هاي سوخته و عطشناکش جولانگاه زاغ و کلاغ و کفتار شده است زندگي کردن بي معني است. سفر به خير آواز خوان.
به کجا چنين شتابان ؟
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان ؟
همه آرزويم اما
چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت به خير ! اما تو و دوستي خدا را
چو از اين کوير وحشت به سلامتي گذشتي
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را.
ويليامز
امروز رفتم يک مفازه نان بخرم، زني فروشنده بود، گفتم:
يک سيگار سبک داري؟
مي دانم حرفم بسيار مضحک است ولي چند روز قبل يک فندک نو در راه مدرسه پيدا کردم و وقتي طاقچه سيگارها را در مغازه ديدم هوس سيگار کشيدن گرفتم، من که اهل سيگار نيستم. زنه گفت:
سيگار ويليامز داريم دو نيکوتين است.
گفتم:
چقدر؟
گفت:
2500
گفتم: دو و پانصد؟! چه ارزان!
کمي تعجب کردم. گفت:
ما اينجا سيگار را ارزانتر از همه جا مي دهيم.
نمي دانم چرا پر رو شدم. سرم را کمي بردم نزديک گفتم:
واقعا؟ چرا؟
گفت:
اگر ناراحتيد تا بيشتر بدهم.
خنده ام گرفت. گفتم:
نه بابا.
بعد آمدم بيرون. در راه پاکت ويليامز را باز کردم. واي بيست تا ويليامز باريک آن تو بود. چه سيگارهاي باريکي. خلاصه رسيدم خانه و فندکم را جستم و تا حالا فکر کنم 5 ويليامز دو نيکوتينه خيلي سبک را کشيده ام.
مرغان ماهيخوار
هيچ اتفاقي که قابل گفتن و نوشتن باشد نمي افتد. زندگي مانند مسافرت با کشتي روي دريايي آرام است بي حادثه و يکنواخت. اين روزها تکراري شده. هر روز همان ديروزي ها. حتي آدم ها را دوبار و سه بار و پنج بار در هفته ميينم. با بچه ها مشغوليم و منتظريم که سال تحصيلي آخرين روزهاي خود را پشت سر بگذارد و نرم نرمک بهار از راه برسد.
چند روز قبل "يار دبستاني من" تماس گرفت و گفت:
اگر ميشود يک روز بگو بيايم پيشت.
گفتم:
کجا دارم که تو بيايي؟
ولي يک جايي قرار گذاشتم که همديگر را بينيم و آن بنده بينواي خدا هم آمد. بعد از يک سالي ديدمش. کيف و کفش و مانتويي تميز و مرتب. دستي داديم. از داخل پارکي که من يک ساعتي روي نيمکتي رو به آفتاب زرد غروبش نشسته بودم به انتظار، بلند شدم و گفتم:
برويم بيرون
و رفتيم روي نيمکتي همان حوالي نشستيم. قبلا برنامه ريخته بودم که چيزي نگويم که نگران بشود و همان را مرتب گفتم تا نگران نباشد و يک مقدار پول هم که گرفته بودم دادم بهش. گفتم:
مي خواستم چيزي بگيرم. ميداني که بلد نيستم پولش را بگير-روز مادر بود. در راه از راديو ها شنيده بودم-
و گرفت و قدمي زديم. ريختم را نگاه کرد و گفت:
يک روز بيا تا برويم لباس برايت بگيرم.
گفتم:
باشد
الکي. کدام روز؟ و دست داديم و گفت:
نگذاشتي ماچت کنم
و نگذاشتم. وسط خيابان؟ و رفتم پي کارم. او هم رفت پي کارش.
همين. ميان حرف ها بهش گفتم:
برو خدا را شکر کن آن مريضي که مي گفتند به خير گذشت و چيزيت نيست.
گفت:
خدا را شکر
و من به مرغان ماهيخوار روي دريا نگاه کردم.
اگر ميشد چه ميشد.
مي خواهم اگر بشود يادداشت هايي را که تا الان نوشته ام به شکل يک کتاب در بياورم و بفروشم. اسمش را هم مي گذارم يادداشت هاي شهر جديد يا روزمره هاي شهر جديد يا يک همچين چيزي.شايد دو ريالي کاسبي کردم.مي خواهم يادداشت هاي شش ماه اول را به شکل يک کتاب منتشر کنم.
البته قصه اي نيست
صبحي مثل هميشه کله سحر پاشدم، لباسي پوشيدم و راهي شهر شدم. يک کم خيابان هاي کم و کوتاه شهر جديد به نظرم خلوت آمد. اين روزها همه جا حرف کرونا است. گفتم شايد به خاطر همين بيماري سياه باشد. جدا ازش مي ترسم، نه براي خودم، کلا از اينکه يک ويروس بتواند يک مملکت را به هم بريزد مي ترسم. چين را با آن عظمت از پا درآورد ايران فکسني که جاي خود دارد. ايران کشوري نيست که بتواند تاب مقاومت در برابر جناب آقاي طاعون و خانم وبا را داشته باشد. من تاريخ کمي خوانده ام و مي دانم وقتي حکومتي بي لياقت باشد چقدر مي تواند براي مردم گران تمام بشود. نمونه زنده اش همين صد سال قبل بود که مردم ايران به دليل فشل شدن حکومت قاجار مثل برگ درخت در خيابان ها، بر اثر بيماري و قحطي جان مي دادند. الان را من بدتر از آن دوره مي بينم.
رفتم يک گوشه ايستادم، کنار کيوسک ايستگاه اتوبوس. يک زني هم با چادر سياه آمد. بعد هم سوار شدم. ولي دو قدمي نرفته بوديم که بنده خدايي تماس گرفت و گفت فلاني مدارس تعطيل است. من از راننده اي که ماسک زده بود خداحافظي کردم و يک ايستگاه جلوتر پياده شدم. بعد راه افتادم در خيابان خلوت و خنک و دو قدم ديگر رفتم، تا مثلا جنگل بيرون شهر جديد. روي تپه ماهورها ميان درخت هاي بزرگ گرمسيري، روي علف ها و بوته هاي تر و سبز نشستم. همه جا با طراوت و خنک و خوب بود. همه چيز سر جاي خودش. دلم مي خواست بدانم اين جنگل کوچک بيرون شهر جديد، پشت بلوک ها را آدم ها ساخته اند يا از قبل بوده و مردم آمده اند زمين ها را تراشيده اند، يک رديف آن خانه هاي اکبيري را ساخته اند. آخر درخت ها خيلي زياد بودند. تپه ها و بوته ها و علف ها حرف نداشتند. نفهميدم ماجرا چيست.به هر حال کمي روي خاک ها نشستم و راه رفته را برگشتم. اين بار رفتم در پارکي نشستم. خوشم آمد زن باغبان پارک، که شلنگي روي دوشش انداخته بود و آب مي داد، زنش از راه رسيد و يک پلاستيک بزرگ داد دستش. صبحانه اش بود شايد. و بعد رفت خيلي دورتر آت و آشغال ها را بر مي داشت در زباله داني مي ريخت. به اين مي گويند زندگي و نان حلال و کار شرافتمندانه. افسوس که اين لعنتي ها، زندگي و کار شرافتمندانه را از ما گرفتند و ما را آلوده کردند. يادمان دادند وقتي وبا آمد ماسک و مايع ضد عفوني کننده را احتکار کنيم. ما اينقدر بي شرف نبوديم تا شما آمديد.
باغبان و زن و من تنها آدم هاي سحرخيز پارک بوديم.
لذتي از ديدنشان بردم. هنوز از انسان هاي قديم چيزي باقي مانده. نيم ساعتي بعد هم برگشتم خانه چاي خوردم.و اين چس ناله هاي تنهايي را نوشتم.
اينها را اينجا مي نويسم شايد به درد يک بنده خدايي بخورد. توصيه هاي دلي درباره بيماري کرونا و راه پيشگيري. کاملا تجربي و فاقد اعتبار علمي.
اول؛ براي تعيين رفتار خود بايد معياري داشته باشيد. معياري که رفتارتان را قابل اندازه گيري کند. در مورد کرونا مي توانيد اين معيار را در نظر بگيريد. 80 درصد فوت شدگان به نوعي با شهر قم در ارتباط بوده اند. پس بر همين اساس براي خود معيار تعيين کنيد.
خاکريز اول: اگر در سه ماه گذشته که احتمالا کرونا وارد ايران شده به قم مسافرت کرده ايد احتمال ابتلاي خود را بالا در نظر بگيريد.
خاکريز دوم: اگر در يک ماه گذشته-با توجه به دوره نهفتگي کرونا که دو هفته است- با يک نفر که به قم رفته در ارتباط بوده ايد احتمال ابتلا را متوسط در نظر بگيريد. مثلا اگر سوپري سر کوچه شما به قم رفته حتما خود را چک کنيد. ولي اگر مي دانيد اين آدم از سر جايش تکان نخورده خاکريز دوم را محکم کنيد و نگران نباشيد.
خاکريز سوم: ورود به منطقه مبهم. از اين منطقه به بعد براي اينکه بايد محاسات خود را گسترده کنيد-مثلا حساب کنيد بقال سر کوچه با يک نفر که به قم رفته در ارتباط بوده- کارتان سخت ميشود. ولي نگران نباشيد. در خاکريزهاي دور احساس و برآورد احتمالي و استفاده از قراين به شما کمک مي کند.
خارج از اين محدوده را اصلا حساب نکنيد. اصلا به فضاي مجازي مراجعه نکنيد که ببينيد دقيقا بايد چطور رفتار کنيد. زيرا فضاي مجازي ديسيپلين لازم را ندارد. فضاي نامنظم و به همين دليل ايجاد ترس و نگراني شما را افزايش مي دهد.
مي دانم روابط اجتماعي ما بر اساس احتمالات بي نهايت و اگر درست اين کلمه را به کار برده باشم برخورد هاي ماتريسي شکل مي گيرد ولي به هر حال بايد معياري براي خودمان داشته باشيم تا گيج نشويم.
آنهايي که اهل کانون هاي کرونا مثل همين شهر قم هستند تا اصلاع ثانوي خود را نه در پشت خاکريز و سنگر که در برابر دشمن و جنگ تن به تن در نظر بگيرند.
اميد آخرين چيزي است که بايد از دست داد
درود بر ملت ويروس پرور ايران
الان اين تن ميگويد برنخيز که خود را از اين خانه بيرون نيفکن. اين است که الان مدتي است پابند اين خانه شده ام. ويروس کرونا بهانه است. تنبلي هميشه دنبال يک بهانه مي گردد حالا اسمش شده کرونا. من که تا دو هفته قبل مثل شير هر روز اين چهل پنجاه کيلومتر راه را در اتوبوس فراضه ها مي رفتم و ميامدم، حالا اينجا افتاده ام. البته نبايد نقش کرونا را هم کمرنگ کرد. به هر حال ترسي است که در جان افتاده قبل از آنکه خودش به تن بيافتد.
از اتفاقات خانه دوازده واحدي هم. مطلقا هيچ. دوران پر ماجرايي داشتيم تا چهار پنج ماه قبل که همه آن ماجراها تمام شد. ديگر نه ي ميشود، نه دعوا، نه موسيقي با صداي بلند، نه هيچ اتفاق تازه اي. زن پاييني هم بالاخره من داستانش را نفهميدم چي شد. زنه يک شوهر جوان خوش تيپي داشت که کارگري مي کرد. من حاضرم قسم بخورم همين زن، زن آن جوانک بود. تا شهريور امسال هم آن مرد آنجا بود. با هم بودند. بعد يک شب ميانه هاي شهريور آن مرد جوان را ديدم در لباس سياه و صورتي عبوس و تمام. او رفت. به همين سادگي در لباس سياه، چراغ اول غروبي، از ميان بلوک ها با صورتي عبوس راهش را گرفت و رفت.اما آخر مگر ميشود؟ زن ماند. همان زن. همان خودش. من حاضرم قسم بخورم اين همان است. تازه فقط اين هم نيست. سر همين ماجراي کولرهايشان که زير کولر من است يکي دو بار مرده آمد با من حرف زد. ما با هم کولرها را جا به جا کرديم،حرف زديم، اسمش را مي دانم. گفت:
- شب ها کولر شما چکه مي کند و من و زنم نمي توانيم بخوابيم.
گفتم کولرها، براي اينکه آنها هنوز سر جايشان هستند .ولي مرد نيست و زن هستو بعد.يک مرد ديگر آمد.همين.
يک جايي ضرري کرده ام که براي من زياد است. سه چهار تومان. براي من زياد است. مفت از دستم پريد و حالا به زمين و زمان فحش مي دهم. توي دلم البته. يعني در واقع به خودم. آدم توي دلش به زمين و زمان فحش بدهد مثل اين است که به خودش فحش داده. ولي خوب پريد از دستم آن پول. لعنت به اين زندگي سگي.
زندگي سگي البته فحش نيست. سبک زندگي بدي است.
راستي.گفتم سگ ياد چيزي افتدم. چند روز قبل که داشتم از جايي رد ميشدم
امشب هم رفتم بيرون. شايد يک کم عجيب باشد که من در اين روزهايي که نگراني از کرونا بر زندگي همه سايه انداخته هر شب از خانه بيرون مي روم. من براي اين کار دلايل خودم را دارم. ولي مهمترين دليل اين است که در خانه حوصله ام سر مي رود. خوب شايد اين مهمترين دليل براي بيرون رفتن باشد.
امشب دم نانوايي دو نفر درباره کرونا شوخي مي کردند. يکي مي گفت کرونا مرد است. حتما منظورش اين بود بين آنهايي که مي کشد تفاوتي نمي گذارد؛ فقير و غني، مسئولين و مردم و. يکي ديگر هم مي گفت من 40 سال است گرفتار کرونا هستم! همين پول آب و برق و خرج خانه و فلان و بهمان مگر کرونا نيست؟.از اين حرف ها.
چيزهايي گرفتم. در مجموع 25 هزار تومان. واقعا زياد است براي من. البته زياد در بند پول نيستم ولي چيزي هم نشد. يعني تقريبا هيچ. نمي دانم به نظرم زياد مي رسد.
هواي اينجا کم کم دارد رو به گرمي مي رود. الان هوا شرجي است. تازه اين اول گرماست. قشنگ مي توان گرماي تابستان را احساس کرد. من البته از تابستان بدم نمي آيد. يعني خوشم ميايد. از سرما بدم ميايد. زيرا خلقم را تنگ مي کند. افسرده ميشوم. ولي گرما را دوست دارم. تابستان فصل دوست داشتني تريست.
ابن خلدون جمله اي دارد که من تا حدودي آن را به ياد مي آورم. مي گويد وقتي ديديد مردمي با يک فاجعه مواجه ميشوند ولي براي خود از آن فاجعه شوخي مي سازند و آن را به تمسخر مي گيرند، بدانيد که آن مردم در فقر و بدبختي غرق شده اند. مانند برده اي هستند که او را به سوي مرگ مي برند.
يک شب نيم بند اواخر زمستان است. ساختمان در حال حاضر کاملا ساکت است. معلوم است اينها، يعني اهالي ساختمان، زياد از کرونا نمي ترسند که روزها تا پاسي از شب مي روند بيرون و بعد که مي آيند شلوغ مي کنند. البته همه را نمي دانم ولي زن همسايه را ديدم عصري بيرون رفت. با يک دختر جوان قد بلند که تا حالا نديده بودم. من از پنجره اي که رو به کوچه هست نگاه کردم. بعد اينها نصف شب بر مي گردند و هياهو مي کنند. زن يک مانتو زرد رنگ هم تنش بود. زرد زرد و تميز تميز. بچه اش را هم داده بود بغل دختر جوان و خودش کيسه آشغال دستش بود.
امروز را در خانه ماندم. حال و حوصله بيرون رفتن را ندارم. هيچ کاري هم ندارم. اين بيماري هم انگيزه آدم را کمتر مي کند. اميدوارم روزي برسد که مجبور نباشيم از اين بيماري حرف بزنيم. به هر حال اين بيماري مي رود ولي خوب بيماري هاي ديگر مثل سرطان يا مشکلات زندگي ما باقي مي مانند. اما اينکه يک ويروس يا بيماري اينطور عرصه را بر مردم تنگ کند هم زياد خوب نيست. کرونا جريان عادي زندگي را يک جورهايي به هم زده. رودخانه زندگي که در حالت عادي هم اصلا زلال و و جاري نبود را بيشتر گل آلود کرده. يا اگر گل آلود بود آن را مسموم کرده.
فردا هم که جمعه است و احتمال بيرون رفتن من تقريبا هيچ است. مي خواستم سري به شهر قديم بزنم (منظور از شهر قديم مادر شهر همين شهر جديد است که در فاصله تقريبا سي کيلومتري از ما قرار دارد و محل کار من آنجاست. قبلا آنجا زندگي مي کردم.) مي خواستم بروم آنجا، ولي جمعه امکان ندارد بروم. آن هم يک جمعه همراه با حس ترس از يک بيماري ويروسي خطرناک.
از همسايه ديگرمان هم بگويم. اينجا چهار ساختمان نزديک هم است. هر کدام چهار طبقه دارند و هر ساختمان دوازده واحد دارد. کنار ساختمان ما يک ساختمان عين همين است و درست طبقه چهارم آن که مساوي با واحد من است تازگي ها يک زن و مرد جوان آمده اند. يعني ما همسايه هاي هوايي هستيم. همديگر را مي بينيم ولي صداي هم را نمي شنويم. قبلا اينجا مرد جواني مي نشست که بيشتر عصرها لباس ورزشي مي پوشيد و مي رفت مي دويد. اواخر هم يک بار ديدم و حيرت کردم. صبح زود که داشتم مي رفتم بيرون آمده بود در بالکن لباس هايش را جمع کند، مادرزاد بود. اين خانواده جديد، خانه را هم که زيادي کوچک است، کمي تغيير دادند. بالکن را به پذيرايي وصل کردند با ديوارکشي و پنحره. خانواده دو نفره جالبي است برايم. مرد جوان فوق العاده چاق است. شکم بسيار بزرگ و جلو آمده اي دارد و زن هم خيلي لاغر و قلمي است. يک خانواده کوچک که ظاهرا تازه شکل گرفته اند. برايشان آرزو مي کنم زندگي خوبي داشته باشند. نمي دانم مرد چه کاره است. خدا کند زندگيشان خوب جلو برود. حس زياد خوبي ندارم. خدا کند اينجا زياد نمانند.
عجيب روزهايي شد اين آخر سال. فکر کنم برنامه همه مردم به هم ريخته و هيچ کس درست نمي داند بايد چه کار کند. حتي بي برنامه ها هم گيج شده اند. من هم گيج شده ام. اما اين زياد مهم نيست.
اگر بگويم «الان يک ظهر ملايم و کمي گرم و با يک هواي بهاري است» اين حرف اصلا به دلم نمي نشيند. نمي دانم چرا. شايد به خاطر خبرهاي مرگ و مير به خاطر ويروس کرونا باشد. شايد هم اينکه يک مرتبه يک ماه آخر سال از برنامه زندگي من حذف شد. کلا بريدم از جامعه، از مدرسه، از بيرون، از کار. براي همين برايم زياد مهم نيست «الان يک روز نيمه گرم بهاري است». برايم ديگر چيز زيادي مهم نيست.
من قبلا درباره سرطان زياد نوشته ام. به خاطر اينکه دو سه سال قبل يک کمي با اين بيماري سر و کار داشتم. ولي حالا کرونا آمده و مردم که اکثر با بيماري هاي لاعلاج سر و کار ندارند، خيلي ترسيده اند، يا شايد هم وانمود مي کنند. ولي اگر شما از نزديکي سرطان هم رد شده باشيد مي دانيد کرونا هيچي نيست. هم در ابتلا شانس گريز داريد، هم درصد مرگ و ميرش پايين است، هم حتي مرگش ساده تر است. سرطان اين ويژگي ها را ندارد. اگر هم خداي نکرده کار به جايي رسيد که بايد آدم را بکشد (که اميدوارم از ته قلب کار هيچ انساني به آنجا نرسد) مثل آدمي که زير چرخ هاي تريلي گير افتاده باشد همينطور با خودش مي کشد و مي برد، تا زجر کش کند. يعني چند سالي گرفتار مي کند. کرونا در کل بيماري آبرومندي است. بعد از يک ماه اکثرا نجات پيدا مي کنند(98 درصد) و تعداد کمي از دنيا مي روند. که اين مرگ ها هم بي نهايت تلخ است.
ديگر بايد همت کنم از جايم کنده بشوم و بروم بيروم زير اين آفتاب. هيچ وقت از آفتاب خوشم نيامد براي بيرون رفتن. يک جور بي حيايي در آفتاب ظهر مي بينم. عشق من بيرون رفتن در هواي ابريست. ولي حالا بايد در آفتاب تند بيرون بروم. اما در خانه ماندن هم بي فايده است. بايد بروم براي امروز فکر غذايي باشم. تلفن کردم غذا فروشي که قبولش دارم گوشي اش خاموش بود. مغازه هاي خيابان کناري هم سه روز است بسته اند.
چه شب هايي شدند. فکر نمي کردم آخر سال اينطوري بشود. يک مرتبه يک ماه تمام مدرسه تعطيل شد و من آمدم و خانه نشين شدم. روزگار عجيب بازي هايي دارد. قبلا با بچه ها رابطه داشتم و در يک فضاي خاصي زندگي مي کردم. البته دوست داشتم سال زودتر تمام بشود براي اينکه خيلي خسته شده بودم. هر روز بايد مي رفتم شهر و بر مي گشتم. حتي خود بچه ها و همکارها هم فهميده بودند و از مسير طولاني که طي مي کردم تعجب مي کردند. ولي دلم نمي خواست يک مرتبه به اين شکل مدارس تعطيل بشود. به هر حال شد. االان تعطيل نيست بيشتر تعليق است و اينکه نه من نه بچه ها و نه هيچ کسي فکر کنم که تکليف خود را نمي داند. بعد هم تعطيلات عيد. خيلي براي من خسته کننده است. تا ببينم کي مدارس باز ميشود.
دو سه ماه قبل يک زن جوان با چند تا بچه کوچک آمدند واحد کناري من در طبقه چهارم نشستند. اين خانه تا الان چهار اجاره نشين عوض کرده. اين زن برايم زن جالبي بود. زياد بچه داشت فکر کنم 4 تا و يک دو سه تا بچه فکر کنم خواهرش هم هست که مي آيند پيش اينها. يکي دو مردي هم هستند که مي آيند. يک ويژگي ديگرش هم که من اولين بار است مي بينم يک خانواده دارد، کيسه هاي آشغال هميشگي به تعداد زياد است. هيچ وقت از اين کارش سر در نياوردم. چرا اينقدر کيسه هاي بزرگ هر روز مي گذرد جلو در. آشغال هاي تر نيستند. بيشتر جعبه لوازم خانگي، کارتن، پارچه، لباس و اين چيزهاست. بچه هايش هم دو تا پسر، يکي بغلي، و يک دختر که لاغر است و شش هفت سالي دارد.
حدودا دو ماه قبل من از مدرسه که آمدم در خانه را باز کردم ولي اينقدر خسته بودم که حواسم نبود کليد را تو قفل از بيرون در، جا گذاشته ام و در را بسته ام. آمدم داخل. آن روز خواييدم تا فردا صبح که از خواب بيدار شدم. در خانه طوري است که از پايين به اندازه 5 سانتيمتر جا هست و آدم مي تواند بيرون را ببيند. اين هم از تنبلي من که فکري براي پايين در نکرده ام. خلاصه همانطور که صبح فردايش از خواب بيدار شدم ديدم پا و دمپايي زني آمد تا پشت در و بعد صدايي شنيدم و بعد هم پاها رفتند. ناگهان تکاني خوردم ولي باز نفهميدم چه خبر است. بعدا متوجه شدم کليد خانه نيست. هر جا را گشتم پيدا نکردم. تا اينکه رفتم در را باز کنم ببينم در قفل جا گذاشته ام يا نه. نبود. حتي از همسايه ديگرم که يک حانواده افغاني است سوال کردم ببينم بچه هايش پيدا کرده اند که گفتند پيدا نکرده ايم. حتي در خانه همان زن را هم زدم که باز نکرد.
يک حس مبهمي داشتم بين ديدن پاهاي زن و گم شدن کليد. خلاصه ديگر کليد را پيدا نکردم ولي دو سه روز بعد رفتن زن مغزي قفل را عوض کردم و اين بزرگترين عقلي زندگيم بود شايد. چند روز بعدتر که پنجشنبه اي بود توي هال نشسته بودم که ديدم باز يک نفر آمده پشت در ايستاده. فورا بلند شدم رفتم از داخل پشت در ايستادم. يک نفر کليد انداخته بود توي قفل مي چرخاند تا باز کند. خدايا زن همسايه بود. همان بچه بغلي هم با او بود. خيلي تلاش کرد قفل را باز کند و نتوانست. خشکم زده بود و نمي توانستم باور کنم يعني چه. پيش خودم مي گفتم اگر باز کند بيايد تو و مرا ببيند چه کار بايد کنم. چه دل و جراتي داشت. خلاصه باز نکرد و رفت. بچه کوچک هم با همان زبان بچگي داشت با او حرف مي زد. مثلا مادرش. من هيچوقت زن نديده بودم ولي اين زن عجيب دل و جراتي داشت.
بعد که او رفت در را با کردم. فردايش هم روي در از بيرون نوشتم کليد را تحويل بده. مي خواستم بداند که رازش را فهميده ام و اگر اتفاقي بيافتد او را مقصر مي دانم. ولي نمي دانستم ديگر چه کنم. اگر همان موقع در را باز مي کردم و او را گير مي انداختم چه ميشد؟ ميترسيد؟ داد و قال مي کرد؟ تهمتي چيزي مي زد؟ کار خرابتر ميشد.
درباره این سایت