امروز تو را ديدم. دوستت دارم. ولي خوب تو که مال من نيستي. شايد هم اين يک حس گذراست. گاه گداري اين احساس به سراغم ميايد و نسبت به يک نفر در دلم مي نشيند و بعد از چند روز مي رود. قبلا هم يک بار چند ماه قبل تو را ديده بودم. خنده هايت، سر به هوايي و بي قيديت را دوست داشتم، بدون آنکه حتي بداني به تو نگاه مي کنم. راستش در يک ايستگاه اتوبوس بود. نمي دانم شايد هم آنقدر بي اعتنا به همه چيز و غرق خنده و مسخره بازي بودي که کارت به لودگي کشيده بود. ولي به دل من نشستي. قد کشيده و چهره باز و خنده هايت را دوست داشتم. آنقدر يک جا نمي نشستي که پيرزني همان نزديکي به غرولند گفت بشين دختر و تو فقط دوباره خنديدي و از ميله اي چيزي آويزان شدي.
حالا دوباره تو را ديدم. همانطور آزاده و رها و مضحک. به کار جهان مي خنديدي. به همه نگاه ميکردي و يک شيطنتي نسبت به همه چيز داشتي. من امروز کمي به تو فکر کردم و هنوز دارم به تو فکر مي کنم. اگر دوباره تو را ببينم سعي مي کنم نگاهت کنم آنقدر که تو هم نگاهم کني. بعد از آن نمي دانم چه اتفاقي مي افتد. و برايم مهم نيست. سال ها قبل عاشق شده ام و بعد از آن فهميدم تجربه عشق نهايت دوست داشتن است و آدم هاي بعدي را فقط مي تواني کمي دوست داشته باشي و من امروز کمي تو را دوست داشتم.
گرچه بهارم گذشته اما روي تو حساب مي کنم. اگر گرفتي که حسابي گرفته اي و اگر رد کردي چيزي را از دست نداده ام. قبلا فهميده ام که ديگر وجودم ماجرا خيز نيست.
درباره این سایت