حيف نيست اين روزها من چيزي ننويسم و بگذرد؟ اين روزها را بايد قلمي کرد. اما کو حال و حوصله؟ يک ماه ديگر قرارداد اين خانه تمام ميشود و متاسفانه در بدترين شرايط. اينقدر اوضاع اقتصادي کشور به هم ريخته که حالا يکي مثل من، يک مستضعف به تمام معني، بايد به نوعي تاوان آن را بدهد. ولي نمي توان از روزهاي شور و حماسه ننوشت. گرچه اين شور و حماسه تا بيايد شکل واقعي خود را پيدا کند، بايد خون دلها خورد و چه بسا به هيچ جا هم نرسد. ولي مردم خسته اند. مردم از اليگارشي حاکم به ستوه آمده اند. (در جايي خواندم دليل شورش هاي خاورميانه چهار عامل: فساد، سرکوب، نبود فرصت هاي شغلي و شرايط سخت محيطي است. اينها به دلم چسبيد و مهمتر از همه عامل چهارم که خودم سخت درگير آن شده ام.)
من روز شنبه که روزي ابري و نم نم باراني بود، از مدرسه "نون" (مخفف نام مدرسه است) راه افتادم و نمي دانستم چه خبر است. از مدرسه که بيرون آمدم، مدير گفت:
- فلاني، شهر شلوغ شده. آن طرف ها نرو.
(مدرسه در اصل بين روستا و شهر واقع شده)
ولي من رفتم. درست يک ساعت در ايستگاه اتوبوس نشستم و وقتي سرويس ها نيامدند، شک برم داشت چه خبر شده. بعد سوار يک تاکسي که شدم فهميدم واقعا تمام مسيرها را مردم بسته اند و کم کم در هواي باراني که به سمت شهر نزديک شديم، پشت شيشه خيس ماشين و حرکت برف پاکن ها، يک ستون دود سياه در زمينه ابري آسمان، حکايت از بحراني در انتهاي خيابان داشت. اوضاع به هم ريخته بود. مردم مي آمدند و مي رفتند پياده. امکان عيور ماشبن ها از ميدان ورودي شهر نبود زيرا يک ميدن جلوتر را مردم گرفته بودند. (ايده گرفتن ميدان را قبلا در نوشته اي از آلن بديو خوانده بودم و ديدن آن به شکل تجربي برايم جالب بود. اصلا براي همين آمده بودم. کارم آن طرف ها نبود و خودم هم اهل پراتيک از هيچ نوع آن نيستم.) تصرف انقلابي يک ميدان، اوج شکوهمند يک حماسه، روح "کمونيسم" داشت بيدار ميشد و جهان نو شده بود. (البته ميدانم چقدر اين تصورات ابتدايي بود.)
به هر حال در يک فضاي کمونيستي سوررياليستي، در آب و گل و لاي مقداري راه رفتم تا به ميدان کذايي رسيدم. تقريبا همه جا پليس بود، همه جا مردم بودند. پسري روي بام بلندي دويد. سنگي پرتاب کرد و بعد دوباره دويد و پنهان شد. روي زمين اوضاع کاملا انقلابي بود. شورشي عليه بيداد يک دولت کاملا ناکارآمد شکل گرفته بود. دسته هاي جوانان با تعداد زياد؛ پا هاي جنوب شهري، آفتاب سوخته، با دست خالي و فقط سنگ، فقط سنگ، به تقابل رفته بودند. اما انصافا هر چه نگاه مي کردم؛ به تقابل کي؟ جوابي نيافتم. يک ستوان نيروي انتظامي رفته بود بالاي کيوسکي ايستاده بود و دو دستش را در هوا گرفته بود و از بچه ها مي خواست سنگ پرت نکنند. گوش بدهکار کم بود. دست پرتابگر بسيار.
هيچ کس آن حوالي نبود. منظورم فالانژهاست. اينجا و آنحا دسته هاي کوچک پليس و نظامي بود، ولي آنها به اين جماعت معترض شورشي کاري نداشتند. به هر حال يکي دو هزار جوان پر شور، ميداني را تصرف و چهار راه منتهي به آن را با لاستيک هاي آتش گرفته، سيم خاردار، ورقه هاي في، لوله هاي دراز پلاستيکي و هر چه دم دستشان بود بسته بودند. گاهي هم بنري را آتش مي زدند، يا مامورين را سنگ باران مي کردند و تيري هوايي در مقابل شليک ميشد. اما آن حريف قدر، پليس هاي تا بن دندان مسلح، فالانژها، حني يک دانه هم پيدا نبودند. من در يک گوشه ميدان ايستادم. ميان جماعتي که يک روز نم نم باراني به تماشاي جوانان شجاع اما ساده ايستاده بودند.
بله سادگي رنج آور است. همه جا همينطور است. آن هم سادگي در يک بطن و متن خشن اجتماعي که مستعد خشونت است، رنج آور و خطرناک است. بچه ها اما خوب بودند. هدفشان شريف و شرافتمندانه بود. درد انسانيت داشتند. از طبقه محروم بودند و به حرمت محرومين آمده بودند. ولي بچه بودند. ساده و بي پيرايه بودند. نور ايمان و سوادي در چهره هايشان هر چه دقت کردم نديدم. شور کوري داشتند ولي به نور سواد و روشنايي ايمان مزين نشده بودند. يک تکه آدم معترض، جوان نيرومندي که آمده بود تا به گراني بنزين و چيزهاي ديگر اعتراض کند. (چهار عامل سرکوب و فساد و بيکاري و سختي زندگي او را به ميدان آورده بود. بي آنکه عامل پنجم وحدت بخشي، مثلا يک تئوري انقلابي پشتوانه حرکتش باشد.) همه چيز در هاله اي از ابهام بود. گاه کار به ونداليسم و اوباشگري شانه ميزد. يا از فرط ساده دلي به طنز و خرافات پناه مي بردند. روي بنر آقاي اي يک بطري بنزين ريختند و آن را آتش زدند و وقتي بنر محکم نسوخت و باد و باران آتش ريش را خاموش کرد، بعضي شان مي گفتند:
- عجب جدي دارد. نگذاشت بنر بسوزد.
اينها هنوز ساده دلند. آن بود که راهم را کشيدم و رفتم. هنوز مانده تا اين زخم عميق بشود و جان ها را بسوزاند. بچه ها هنوز در بند آتش زدن يک بنرند. راهنمايي ندارند و در دل هاي ساده شان تعرض به راهنماي قبلي هم نوعي کيفر در پي دارد که چه بهتر با نم باراني خاموش بشود تا دامن همه را نگيرد. رهايشان کردم. بعدا فهميدم روز انقلابيشان با حمله گازانبري نيروهاي ويژه از دو سمت، همراه گاز اشک آور و ماشين آب پاش، حوالي ساعت چهار به پايان رسيده و آنها با دويدن در کوچه هاي اطراف خيابان ناپديد شده اند. البته گلوله هاي پلاستيکي هم چاشني کار بوده و ظاهرا يک نفري هم بر اثر اصابت همين گلوله هاي پلاستيکي به گردن شهيد شده است.
بچه ها ناپديد شده اند اما مي دانم به زودي برمي گردند. اين بار شايد مزين به نور ايمان و سري پر سواد.
درباره این سایت