ويليامز


امروز رفتم يک مفازه نان بخرم، زني فروشنده بود، گفتم:


يک سيگار سبک داري؟


مي دانم حرفم بسيار مضحک است ولي چند روز  قبل يک فندک نو در راه مدرسه پيدا کردم و وقتي طاقچه سيگارها را در مغازه ديدم هوس سيگار کشيدن گرفتم، من که اهل سيگار نيستم. زنه گفت:


سيگار ويليامز داريم دو نيکوتين است.


گفتم:


چقدر؟


گفت:


2500


گفتم: دو و پانصد؟! چه ارزان!


کمي تعجب کردم. گفت:


ما اينجا سيگار را ارزانتر از همه جا مي دهيم.


نمي دانم چرا پر رو شدم. سرم را کمي بردم نزديک گفتم:


واقعا؟ چرا؟


گفت:


اگر ناراحتيد تا بيشتر بدهم.


خنده ام گرفت. گفتم:


نه بابا.


بعد آمدم بيرون. در راه پاکت ويليامز را باز کردم. واي بيست تا ويليامز باريک آن تو بود. چه سيگارهاي باريکي. خلاصه رسيدم خانه و فندکم را جستم و تا حالا فکر کنم 5 ويليامز دو نيکوتينه خيلي سبک را کشيده ام.


مرغان ماهيخوار


هيچ اتفاقي که قابل گفتن و نوشتن باشد نمي افتد. زندگي مانند مسافرت با کشتي روي دريايي آرام است بي حادثه و يکنواخت. اين روزها تکراري شده. هر روز همان ديروزي ها. حتي آدم ها را دوبار و سه بار و پنج بار در هفته ميينم. با بچه ها مشغوليم و منتظريم که سال تحصيلي آخرين روزهاي خود را پشت سر بگذارد و نرم نرمک بهار از راه برسد. 


چند روز قبل "يار دبستاني من" تماس گرفت و گفت:


اگر ميشود يک روز بگو بيايم پيشت.


گفتم:


کجا دارم که تو بيايي؟


ولي يک جايي قرار گذاشتم که همديگر را بينيم و آن بنده بينواي خدا هم آمد. بعد از يک سالي ديدمش. کيف و کفش و مانتويي تميز و مرتب. دستي داديم. از داخل پارکي که من يک ساعتي روي نيمکتي رو به آفتاب زرد غروبش نشسته بودم به انتظار، بلند شدم و گفتم:


برويم بيرون


و رفتيم روي نيمکتي همان حوالي نشستيم. قبلا برنامه ريخته بودم که چيزي نگويم که نگران بشود و همان را مرتب گفتم تا نگران نباشد و يک مقدار پول هم که گرفته بودم دادم بهش. گفتم:


مي خواستم چيزي بگيرم. ميداني که بلد نيستم پولش را بگير-روز مادر بود. در راه از راديو ها شنيده بودم-


و گرفت و قدمي زديم. ريختم را نگاه کرد و گفت:


يک روز بيا تا برويم لباس برايت بگيرم.


گفتم:


باشد


الکي. کدام روز؟ و دست داديم و گفت:


نگذاشتي ماچت کنم


و نگذاشتم. وسط خيابان؟ و رفتم پي کارم. او هم رفت پي کارش.


همين. ميان حرف ها بهش گفتم:


برو خدا را شکر کن آن مريضي که مي گفتند به خير گذشت و چيزيت نيست.


گفت:


خدا را شکر


و من به مرغان ماهيخوار روي دريا نگاه کردم.


اگر ميشد چه ميشد.


مي خواهم اگر بشود يادداشت هايي را که تا الان نوشته ام به شکل يک کتاب در بياورم و بفروشم. اسمش را هم مي گذارم يادداشت هاي شهر جديد يا روزمره هاي شهر جديد يا يک همچين چيزي.شايد دو ريالي کاسبي کردم.مي خواهم يادداشت هاي شش ماه اول را به شکل يک کتاب منتشر کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شب های سرگشتگی گالری کفش امینی کانون بازیابی اطلاعات مواد مهندسی ایمن بتن M.I.C co خدمات ساختمانی دکتر ویدا احمدی با نام قلمی دانا کامران باتس استیل تولید و اجرای جان پناه شیشه ای،نرده شیشه ای،پارتیشن شیشه ای ياقوت سبز زنان و کودکان نمکدون