امروز 22 مهر 1398 است. 22 مرداد، دو ماه قبل، اين وبلاگ را براي نوشتن خاطرات به راه انداختم. امروز آخرين مطلب را هم در آن مي نويسم و عمر کوتاه آن را به پايان مي رسانم.
سيد براي عمل به تهران رفت
من در اين وبلاگ يکي از دغدغه هايم بيماري سرطان و گفتن و نوشتن از آن بود. دو سال قبل يکي از نزديکانم به اين بيماري مشکوک بود که البته فعلا به خير گذشته اما زخم عميق ناشي از آن بيماري براي هميشه در روح و روان من ماند. يکي از همکاران در مدرسه قاف، تابستان امسال صدايش مي گيرد و حنجره اش خس خس مي کند به جاي حرف زدن. من همان وقت درباره اين مشکل دوست و همکار عزيزمان اينجا چيزي نوشتم. امروز با خبر شدم براي عمل جراحي به تهران رفته. البته هنوز چيزي مشحص نيست. مشکلي ظاهرا در گودي زير گلو، چال گلويش، ايجاد شده و دکتر گفته بايد عمل کني. من نمي دانم ايشان سرطان دارد يا نه، ولي اثر همان زخم عميق و شروع ناگهاني اين بيماري در او و سماجت چند ماهه اش و گرفتگي شديد گلو، علايمي نيست که بتوان به سادگي از کنار آنها گذشت.مي خواهم بگويم دنيا چقدر جاي کوچکي است و اتفاقات چه راحت تکرار ميشوند و سرنوشت چه راحت اتفاقات ناشناخته را براي ما رقم ميزند.
درباره سرطان با بچه ها حرف زدم
اينقدر اين زخم عميق است؛ همان که از شک سرطان در نزديکم در روحم ايجاد شد، که کمترين نشانه اي مرا به وحشت مياندازد. امروز زير زبانم احساس نوعي برآمدگي کردم و هر چه با زبان مي کاويدمش طوري چسبيده بود که از دهانم جدا نميشد و گفتم ديدي چه شد، يک زخم کوچک در دهانم زد. ولي بعد متوجه شدم اين زخم و عارضه چيزي جز يک تکه بيسکوييتي که صبح خورده ام نيست و آن را در کلاس تف کردم. ماجرا را که براي بچه ها تعريف کردم خنديدند و بعد کمي از اين بيماري برايشان حرف زدم. هر جا ميروم اين سايه سنگين با من است و سد دفاعي روانيم را در هم شکسته
سبک شباهتي
شش ساعت در هفته هنر داريم. هر چه فکر کردم چطور در اين درس مي توانم بچه ها را به مخمصه بياندازم، طوري که براي نمره به خواهش بيافتند و احيانا دست به جيب .چيزي به نظرم نرسيد. درس هاي ديگر اجتماعي و فارسي جزوه مي فروشم. ولي هنر که جزوه ندارد و درس فرمايشي است. اين بود که گفتم که يک عکس از کتاب بهتان نشان مي دهم، همه بايد از روي آن بکشيد. به شبيه ترين نقاشي يا طراحي 19 تا 18 مي دهم و به بقيه بر مبناي مشابهت نمره مي دهم. براي امروز يک عقاب را انتخاب کردم که البته نمي توانستند خوب در بياورند. بيشترشان 10 11 گرفتند و پيشنهاداتي هم همين اول کار رسيد. اسم اين کار را گذاشته ام سبک شباهتي. يکي از بچه ها گفت:
- آقا پيکاسو هم باشد نمي تواند مثل خودش بکشد.
گفتم:
- بله من هم نمي توانم ولي شما بايد بکشيد.
باي باي
حالا که سيد به قول همکاران براي «عمل چالش» به تهران رفته، من از بند بيماري سرطان رسته ام و طلاق گرفته ام، سبک شباهتي من در نقاشي دارد نتيجه مي دهد و دختر زيباي همسايه پنجره ها را باز مي گذارد (براي خودش که هوا بخورد نه من که ببينم) و و و.وقت خداحافظي فرارسيده است. البته نمي دانم از کي ولي مي دانم بايد از کسي خداحافظي کنم. پس به احترام همه دوستاني که اين پست هاي کم ارزش را خواندند کف مرتب مي زنم و اين را هم به عنوان آخرين نوشته؛
شبي با آن نزديکم که مشکوک به سرطان بود راه مي رفتم. شب آرام و ملايم مخملي جنوبي بود. گفت:
- فلاني مرگ واقعا سخت است!
گفتم:
- چرا؟ (متاسفانه کشتيارش شده بودم که بقبولانمش سرطان دارد و مرگ سخت نيست)
گفت:
- فلاني مرگ سخت است!
گفتم:
-چرا؟
گفت:
- آخر زندگي خيلي زيباست. من زندگي را دوست دارم.
بله واقعا زندگي زيباست.
به قول سهراب
زندگي رسم خوشاينديست
نگذاريم لب طاقجه عادت
از ياد من و تو برود
درباره این سایت