البته قصه اي نيست
صبحي مثل هميشه کله سحر پاشدم، لباسي پوشيدم و راهي شهر شدم. يک کم خيابان هاي کم و کوتاه شهر جديد به نظرم خلوت آمد. اين روزها همه جا حرف کرونا است. گفتم شايد به خاطر همين بيماري سياه باشد. جدا ازش مي ترسم، نه براي خودم، کلا از اينکه يک ويروس بتواند يک مملکت را به هم بريزد مي ترسم. چين را با آن عظمت از پا درآورد ايران فکسني که جاي خود دارد. ايران کشوري نيست که بتواند تاب مقاومت در برابر جناب آقاي طاعون و خانم وبا را داشته باشد. من تاريخ کمي خوانده ام و مي دانم وقتي حکومتي بي لياقت باشد چقدر مي تواند براي مردم گران تمام بشود. نمونه زنده اش همين صد سال قبل بود که مردم ايران به دليل فشل شدن حکومت قاجار مثل برگ درخت در خيابان ها، بر اثر بيماري و قحطي جان مي دادند. الان را من بدتر از آن دوره مي بينم.
رفتم يک گوشه ايستادم، کنار کيوسک ايستگاه اتوبوس. يک زني هم با چادر سياه آمد. بعد هم سوار شدم. ولي دو قدمي نرفته بوديم که بنده خدايي تماس گرفت و گفت فلاني مدارس تعطيل است. من از راننده اي که ماسک زده بود خداحافظي کردم و يک ايستگاه جلوتر پياده شدم. بعد راه افتادم در خيابان خلوت و خنک و دو قدم ديگر رفتم، تا مثلا جنگل بيرون شهر جديد. روي تپه ماهورها ميان درخت هاي بزرگ گرمسيري، روي علف ها و بوته هاي تر و سبز نشستم. همه جا با طراوت و خنک و خوب بود. همه چيز سر جاي خودش. دلم مي خواست بدانم اين جنگل کوچک بيرون شهر جديد، پشت بلوک ها را آدم ها ساخته اند يا از قبل بوده و مردم آمده اند زمين ها را تراشيده اند، يک رديف آن خانه هاي اکبيري را ساخته اند. آخر درخت ها خيلي زياد بودند. تپه ها و بوته ها و علف ها حرف نداشتند. نفهميدم ماجرا چيست.به هر حال کمي روي خاک ها نشستم و راه رفته را برگشتم. اين بار رفتم در پارکي نشستم. خوشم آمد زن باغبان پارک، که شلنگي روي دوشش انداخته بود و آب مي داد، زنش از راه رسيد و يک پلاستيک بزرگ داد دستش. صبحانه اش بود شايد. و بعد رفت خيلي دورتر آت و آشغال ها را بر مي داشت در زباله داني مي ريخت. به اين مي گويند زندگي و نان حلال و کار شرافتمندانه. افسوس که اين لعنتي ها، زندگي و کار شرافتمندانه را از ما گرفتند و ما را آلوده کردند. يادمان دادند وقتي وبا آمد ماسک و مايع ضد عفوني کننده را احتکار کنيم. ما اينقدر بي شرف نبوديم تا شما آمديد.
باغبان و زن و من تنها آدم هاي سحرخيز پارک بوديم.
لذتي از ديدنشان بردم. هنوز از انسان هاي قديم چيزي باقي مانده. نيم ساعتي بعد هم برگشتم خانه چاي خوردم.و اين چس ناله هاي تنهايي را نوشتم.
درباره این سایت