خميده قد و دردناک


امروز روز بدي نبود. صبح ساعت 5 تقريبا بيدار شدم. مثل هميشه که هوا تاريک بود و بعد از اينکه کمي در اين آلونک پلکيدم زدم بيرون با يک کيسه زباله بزرگ به دست. آشغال هاي چند روز. هوا روشن شده بود که رفتم سر ايستگاه ايستادم. منتها تا اتوبوس بيايد وقت داشتم و چند قدمي اطراف راه رفتم. در ايستگاه تنها بودم. آن طرف خيابان يک زمين خاکي است رفتم آنجا ايستادم. از پيچ يک خيابان کوچک فرعي آن وقت صبح يک پيرمرد کاملا خميده کاملا دولا شده داشت راه مي رفت. اصلا نفهميدم از کجا آمد و به کجا مي رفت. شلوار گشادي پايش بود. کلايي و پيراهني کهنه و عصايي بزرگ هم داشت. بدجور دلم برايش سوخت. کيسه بزرگي هم روي کولش بود. وقتي رفت طرف يک سطل زباله في فهميدم آن وقت صبح آمده آشغال ها را جمع کند. گفتم خدايا ما در چه جامعه اي زندگي مي کنيم؟ چرا هيچ کس به فکر اينها نيست؟ نگاهم روي راه رفتن پيرمرد خشک شده بود. ده دقيقه اي مانده بود تا اتوبوس بيايد. بيچاره پيرمرد آنقدر خميده بود که حتي به لبه ظرف زباله هم نمي رسيد.


انگار تخمش را مي کشيدند


سوار اتوبوس که شدم کم کم شلوغ شد تا از مسافر لبريز شد و ديگر جاي بالا آمدن نبود. چند مدتي است حسابي اتوبوس ها را به هم ريخته اند. شهر جديد دو جور اتوبوس داشت؛ اتوبوسراني و شخص. دو هفته اي است که اتوبوس راني ديگر وسيله اي به اين طرف نمي فرستد. شخصي ها هم بعضي رفته اند دنال سرويس هاي ديگر و بعضي هم ناپديد شده اند. دو سه تايي مانده اند و اينها کفاف خيل مسافران صبحگاهي را نمي دهد. اين است که مسافر زورچپان سوار ميشود و بعد اصطکاک و برخورد گريپذير است. بيشتر ازدحام هم به خاطر بچه هاي دبيرستاني است که به شهر مي روند. ترکيب مسافران ن و کارگران و دانش آموزان است. به هر حال امروز بين يک دانش آموز و يک کارگر بحثي شد. کارگر تا سوار شد و رفت تو شلوغي گفت:


مرده شور مردم را ببرد


پسر هم آمد از شهر و ديار و اينها دفاع کند داد و قالي شد. خلاصه من سرم رو به جلو بود برگشتم ببينم اين پسره که داد مي زند چه هيکلي دارد. چيزي در حد صفر بود. طعم دعوا از دهانم افتاد. فکر کردم حالا دو غول به جان هم مي افتند. دو تا مارمولک.فقط پسره طوري داد مي کشيد سر کارگر انگار داشتند تخمش را مي کشيدند.


ظهر رفتم ترمينال


ظهر رفتم ترميتال روي يک نيمکت نشستم به اتوبوس هايي که به راه دور مي رفتند نگاه کردم و بعد از جايم بلند شدم و از ترمينتال بيرون آمدم


حرفي از اريک فروم که يادم نميرود


من زياد مي خوانم با اين وجود زياد نمي فهمم. ارتباط بين ظرف و مظروف ضعيف است. با اين وجود بعضي چيزها را هم که مي فهمم رها نمي کنم. يعني اگر اشتباه فهميدم هم رها نمي کنم و اين خوب نيست. حالا نمي دانم اين چيزي که در يکي از کتاب هاي اريک فروم خوانده ام درست يا نه. يا من اشتباه فهميده ام. فروم درباره رابطه هاي آدميان با هم مي گويد رابطه هاي دوستانه وقتي قطع ميشوند ديگر امکان ندارد مثل سابق تکرار بشوند. خلاصه بريدن رابطه همان و جدايي ابدي همان. والله اعلم. فروم مي گويد دو دوست که مدتها قبل از هم جدا شده اند وقتي دوباره يکديگر را مي بينند از هم متنفر مي شوند و به خودشان مي گويند آيا واقعا من با اين آدم دوست بوده ام؟ يا او را دوست داشته ام؟ فروم معتقد است فقط رايطه هاي عاشقانه هيچوقت از هم گسيخته نميشود. والله اعلم. من دارم به مادراني قکر مي کنم که حتي سال ها بعد هم اگر فرزندشان را دوباره ببيند همانقدر او را دوست دارند که وقتي بچه اي بود. بچه هاي گمشده فقط بايد به اميد مادرشان به خانه برگردند. باز هم نمي دانم منظور اين روانکاو بزرگ را درست فهميده ام؟ 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بینگ بنگ سید‌ مجتبی‌ میرلوحی {شهید‌نوّاب‌صفوی} نگاره ی یاس China LED Track Lights Manufacturers عاشقانه های خواهر و برادر خبر Business Yvette Ryan