و کم کمک عمر اين قصه هم به سر رسيد
من دو ماهي اين جا چيزهايي نوشتم. هدف بيشتر نوشتن روزمرگي ها و اتفاقات ساده اي بود که اطرافم ميافتاد و مي توانست به راحتي فراموش بشود. ولي دلم مي خواست آنها را بنويسم تا بعدا وقتي به اين روزها فکر مي کنم جزييات ماجراهاي ساده آن را به ياد بياورم. همه چيزهايي که نوشته ام همان اتفاقات ساده بودند که بن مايه هايي از زندگي مردم عادي را در خود داشتند. خاطره هاي گاهي خوب و قوي و گاهي سست و بي ارزش، اما همه از همين زندگي گرفته شده بود.
بعد از يکي دو پست ديگر از اين وبلاگ خداحافظي مي کنم.
يادم ميآيد دو سال قبل که يکي از نزديکانم به بيماري سرطان مشکوک شده بود، ابتدا براي درمان او به شيراز رفتيم با هم و آنجا به ما گفتند:
فلاني قطعا سرطان دارد. نوعي سرطان به نام «سارکوم» يا بافت همبند که استخوان ترقوه اش را درگير کرده است.
البته بعدا براي اطمينان به تهران رفتيم که شرح آن سفر را هم در قالب همين خاطره نويسي ها نوشته ام. اما به هر حال آن روز که قرار شد براي اطمينان از او «ام آر آي» بگيرند(و اين آخرين تير ترکش ما بود که اگر به هدف نمي نشست و مي گفتند او واقعا سرطان دارد اميد ما نااميد ميشد) روزي بود که من هيچ وقت فراموش نمي کنم.
ما ظهر اواخر شهريور در بيمارستاني به نام آتيه، پيش دکتري به نام خانم «مريم ميرسپاسي» ام آر آي داديم. يک صبح تا ظهر اين کار طول کشيد. در اتاق انتظار آن بخش، من کاملا داشتم ويران ميشدم. بعدا که از او هم پرسيدم گفت:
-وقتي در دستگاه ام آر آي خوابيدم، فقط دعا کردم به خاطر بچه هايم چيزي نباشد.
تا ظهر کار ما طول کشيد. بعد من هر چه دنبال خانم ميرسپاسي گشتم که ببينم جواب چيست، او از من مي گريخت در راهروهاي بيمارستان. يا من اينطوري تصور مي کردم و اين را نشانه جواب بد ام آر آي مي ديدم. هر دو سرخورده و مايوس و کاملا ويران شده آمديم بيرون بيمارستان و من يک گوشه نشستم و او از من دور شد و من رفتن او را که ديدم نشستم و همين يک حرف از نظرم گذشت؛ قصه ما به سر رسيد.
(البته قصه ما به سر نرسيد. نيم ساعت بعد، من يک بار ديگر دل به دريا زدم و رفتم هر طور شده دکتر ميرسپاسي را پيدا کنم. خودش را نديدم که به هر حال رو مي گرفت اما منشي جوان او را در راهرو ديدم و خواهش کردم جواب را هر چه هست از دکتر بپرسد و آن دختر مهربان هم رفت و کمي بعد برگشت و گفت:
-خانم دکتر مي گويند تومور نيست. التهاب مفاصل است.
همين يک جمله باعث شد من بال در بياورم و از بيمارستان بيرون و او را که روي نيمکني مغموم نشسته بود پيدا کردم و گفتم:
-مژده بده، خبر خوبي برايت دارم)
شايد زندگي همين اتفاقات ساده باشد. مجموعه اي از هزاران اتفاق که ما راحت از کنارشان مي گذريم، بعدا تبديل به خاطره ميشوند. هدف حقير اين بود که همين خاطره ها را بنويسم. اميدوارم حرف هايي که زدم اگر به درد نمي خورد، باعث ناراحتي خواننده هاي عزيز هم نشود.
درباره این سایت