رويا بافتنت که تمام شد بخواب


بعضي روزها بي معني است. بعضي وقت ها روزهاي بي معني زياد مي شوند و آن وقت ممکن است تو به اندازه يک عمر روزهاي بي معني داشته باشي. آن وقت روزهاي با معني زندگيت را به خاطر مي آوري. بچگي ها را مثلا، که چقدر ساده بودي. هم تو، هم دنيايي که در آن زندگي مي کردي، ساده بوديد. ولي دنيا به همان سادگي که قبلا بوده است باقي نمي ماند. همه روياهاي ما به تدريج محو ميشوند و فقط خودمان مي مانيم و تنهايي هايمان.و دلتنگي هايمان براي روزهاي خوب و شب هايي که به هم رويا مي بافتيم و خوش بوديم به اين هيچ هاي خيالي، به اين خواب و بيداري هاي شيرين، به خنده هايي از سر خوشي.بله تمام شد و رفت پي کارش. روزهاي خوش تمام شد و روزهاي بي معني فرا رسيد که از حالا يکي بعد از ديگري مي آيند و مي روند و تو حوصله بافتن هيچ چيز را نداري. زندگي را به حال خودش رها کرده اي و فقط آخر روز وقتي سر به بالين مي گذاري، مي گويي؛ اين هم يک روز بي معني ديگر که تمام شد.


تارهاي سپيد سر زدند در سر دو سرباز


امروز با ماشين آن دو سرباز معلم همکارم که مي آمدم، متوجه موهاي سرشان شدم. من علي رغم اصرار بچه ها صندلي عقب مي نشينم. به موهايشان نگاه کردم که پر از موهاي سفيد شده بودند. بچه هاي دهه هفتادي بيست و شش هفت ساله و اين همه موي سفيد. آدمي چه زود پا در راهي مي گذارد که آخرش شکستگي است. به جاده شکستگي خوش آمديد پير و جوان ها.


و دختري که تنها روي پلي زانو در بغل نشسته بود


نمي دانم چرا شهر براي ما قصه به هم مي بافد و ناگهان ما خودمان را آدم هاي يک قصه تلخ مي بينيم. من در ايستگاه اتوبوسي که به شهر جديد مي آوردم، آنقدر نشستم و آدم هاي زيادي را ديدم و ماجراهاي مختلفي را ديدم که کم کم خودم شدم يکي از آدم هاي قصه ايستگاه. در داستان هاي مختلفي که در ايستگاه مي گذشت شاهد دختر بازي ها و پسر بازي ها و ديوانه بازي ها و مسخره بازي هاي زيادي بودم. البته خيلي ها هم مثل سايه يا سياهي لشگر اين نمايش ها بودند. اما آدم هايي هم بودند که توانستند براي خودشان از دل اين بيهودگي قصه اي سر هم کنند. اما ديده ايد آدم هايي هم هستند که سياهي لشکر و سايه نيستند و مي خواهند داستاني داشته باشند ولي نمي توانند؟ آدم قصه نميشوند و آدمک ميشوندبين اين دختراني که ديدم من يکي از اينها را شناختم. باز اگر اشتباه نکنم، زيرا ذهنيت اطمينان بخشي ندارم، اما يک دختر دبيرستاني بود که دست و پايي زد تا بخشي از يک ماجرا باشد و نتوانست. امروز او را ديدم که ديگر نه در ايستگاه که بالاي پلي به تنهايي نشسته بود و زانو در بغل گرفته بود.من از کنار او گذشتم و سايه ام روي پل روي او افتاد.هر دوي ما با همه اختلافاتي که داريم آدمک هاي قصه ايستکاه بوديم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

* نـمـاز * بیماری های مغز واعصاب Bitcoin help پویشگر اسا چت,صحرا چت،چت آسا،اسپریس چت درمان هموروئید با لیزر کتابخانه شهید هاشمی نژاد شهرستان بهشهر wholesale Household wiping material jumbo roll وبلاگ گروه تلگرامی کرمان