داستان کشيده ها
يک ماهي ميشد که من اينجا چيزي ننوشتم. در اين يک ماه اتفاقاتي از همان جنس چيزهايي که در اين وبلاگ قبلا نوشته ام افتادند. نميدانم مهمترين اتفاق چه چيزي مي توانست باشد. الان درست يادم نيست.
شايد آن روز که پنج بار کشيده زدم توي صورت يکي از بچه ها و بعد بر سر تعداد کشيده هايي که زده بودم با هم اختلاف نظر داشتيم. من فکر مي کردم 3 تا ولي او مي گفت 5 تا بوده. بالاخره هم نتوانستيم به يک توافق برسي. البته بعد رفتم ازش کلا معذرت خواهي کردم . گفتم:
بابت سه کشيده اي که زدم معذرت مي خواهم
ولي او گفت:
5 تا بود آقا
دوباره حوصله بحث نداشتم. راهم را گرفتم رفتم . گفتم:
به هر حال ببخشيد .
حالا درست يادم نيست اين را خواب ديدم که پريشب او سر نيمکت يک وري نشسته بود و من داشتم بهش مي گفتم:
فلاني چند تا کشيده بهت زدم ولي مي خواهم قبولت کنم- درسش ضعيف است-
و او هم خنده نرم نمکيني کرد. يا در بيداري بود.
خدا به خير گذراند ظاهرا
دوست عزيز من آقاي سيد رضوي اين مرد خوب و شريف بعد از آن بحران عجيب که حدودا دو سه ماهي گلويش را گرفتار کرده بود و رفته رفته صدايش محو شد، بعد از درست کردن کارهاي بيمه اش به شهر ديگري رفت تا حنجره را به تيغ جراحان بسپارد. رفتار او را در اين يک ماه زير نظر داشتم. جز يک بار که اندوهي عميق در چشم هاي رنگيش ديدم نگراني خاصي در او نديدم. حالا اگر من بودم همان صبجي که بيدار ميشدم و مي ديدم صدا رفته خودم هم دنبالش مي رفتم از ترس. ولي اين بنده خدا معصومانه ولي استوار و مردانه با بي صدايي ساخت. دل و جراتش را پسنديدم.
اما آن يک ذره ترس را هم در چشم هايش ديدم. اين جنس ترس از بيماري را قبلا در نگاه ديگري هم ديده بودم .به هر حال هفته گذشته پايم را که در دفتر گذاشتم ديدم با لبخندي مليح روي صندلي نشسته و با من هم سلام کرد.
گوش تيز کردم ببينم صدايش چطور است. که در همان دو کلمه متوجه تغيير شدم. بعد هم تعارف کرد که:
بفرماييد شيريني بخوريد
من هم رفتم پشت ميز کوچکي نشستم و درب جعبه اي را باز کردم که داخلش چند تايي کيک بزرگ قدر يک بالش بود. معلوم شد سيد خريده و بعد هم خودش شروع کرد به تعريف ماجراي خريدن کيک ها که صبح رفته ام و از فلان قنادي گرمه اش را گرفتم دقت کردم ببينم صداي او چطوري است که ديدم صدايش مثل آب روان زلال است. خداوکيلي از صداي قبلي اش زلالتر.
درباره این سایت