رفتند و آوازها را با خود بردند


پارسال اين موقع، همين باد تند مي وزيد. از برج يازده اين باد شروع کرد و برايم جالب بود. من هميشه عاشق بادهاي تند که همه جا را به هم مي ريزند هستم. اين خانه طبقه چهارم است و اين بادها از هر سمتي مي وزد، روي در و پنجره ها تاثير مي گذارد و تا چند روز همه چيز را مي لرزاند. عمدا پنجره ها را باز مي گذارم در خانه بپيچند. پارسال شدتشان به حدي بود که مي ترسيدم شيشه ها را بشکنند.


اما امسال يک چيزي اتفاق افتاد.اينکه دو زن همسايه روبرويي از اينجا رفته اند. پارسال همينوقت ها آمده بودند. يادم مي آيد در همين باد، در بالکن را باز مي گذاشتند و صداي موسيقي بلند و عجيبي که تازگي داشت اين حوالي بي ترانه از خانه آنها مي آمد.


بعد من کم کم آنها را ديدم. دختري جوان و زني ميانسال که بعدها در يادداشت هايم گاهي از آن ها يادي کردم و حالا صبحي که بيدار شدم، به بالکن آن خانه نگاه کردم، ديدم چيزي عوض شده. جا رختي فيشان نيست، بساط قليان و آنتن ماهواره له شده شان و خرت و پرت هاي ديگر نيست. به جاي آن يک گلدان و بوته اي سبز و همه چيز تميز و مرتب.به همين راحتي غيبشان زد. ظاهرا يک سال قراردادشان تمام شد و رفته اند. البته قبلا، يکي دو ماه قبل، فعل و انفعالات خاصي اتفاق افتاد. مثلا شبي ديدم زن ميانسال حسابي حالش گرفته و به پهلو خوابيده (و آنقدر خراب که خواهرش؟ يا دخترش؟ رويش پتو مي انداخت) بعد ديگر او را نديدم. دختر جوان گاهي مي آمد در بالکن راه مي رفت و همان موسيقي و تريپ چشم انتظاري و بعد تنها او بود و شايد هم.و حالا او هم از اينجا رفته.


نانواي پر قيل و قال 


دوست دارم يک روز درباره کار عرب هاي اين خانه چيزي بنويسم. اينجا را کرده اند نانوايي. عينا تنوري در راهرو گذاشته اند و نان محلي مي پزند زن هايشان. زني تنومند ماکسي پوشيده، پشت خمره اي آهني، مي ايستد به نان پختن. سر ظهري و خواب حرام همه، از بس قيل و قال مي کنند. و از نان، جز بوي خوشش چيزي دستگير ما نشده فعلا. ولي من دوستشان دارم. از فرهنگ بي رياي عربي با همه تندي و خشونتي که دارد، خوشم مي آيد.


فلانم بهمان شد


اين را هم نگفته نگذارم. ديروز مراسم 22 بهمن در مدرسه اي بود. يکي از دو مدرسه اي که مي روم. قرار بود براي بچه ها نمايش اجرا کنند و سرود و مسابقه واليبال بين بچه ها و مسئولين مدرسه. بچه ها را به چند صف کردند و بعد نشستند داخل حياط و مدير فرماليته، چيزهايي گفت و بعد چارتا بچه آمدند از روي کاغذ سرود خواندند و من کناري ايستاده بودم لب پنچره دوري و بچه هاي نهمي ديلاق و گنده، کمي دورتر از من و يک مرتبه ديدم يک کلاس هفتمي، صورتش سفيد با موهاي کوتاه خرمايي، مثل جوجه تيغي از لاي نرده هاي پنجره بيرون آمد و گفت:


-هاي حسين! حسين! فلانم بهمان شد.


من خودم را زدم به آن راه . "حسين" و بقيه بچه ها هم خودشان را زدند به آن راه و فقط يکي دو نفر خنده شان گرفته بود و به من نگاه کردند.بعد همان پسره که صورتش لاي ميله ها گير کرده بود گفت: 


-سلام آقاي.


گفتم:


-سلام چطوري؟


مانده بودم که چرا اين حرف را زد. از داخل به پنجره نماز خانه چسبيده بود و مي دانستم گروه نمايش کذايي آن توست. بعد که درآمدند ديدم و آن وقت گرفتم حرفش رابله خانواده سلطنتي بودند خرامان.شاهي با کت گل و گشاد در جلو.بچه گيج کلاس نهمي. دانش آموزي غول آسا محافظ.و وليعهدي که آب نبات مي مکيد داخل گاري و شهبانويي تمام عيار.خدايا اين تپلي کلاس هفتمي دندان خرگوشي از پشت عينا زن بود.با کيفي و اتفاقا روسري کوتاهي و لباسي تنگ و ارسي پاشنه بلند و چه نازي در راه رفتن.


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معرفی بهترین هتل ها و اقامتگاه ها کالای خواب جواهری پارلاهوم ورمیکولیت Sophie ترسیم خیال Peter فروشگاه فایل وطن کهربا فان