هفته قبل يک دانش آموز برايم چند تکه لباس بچه گانه و يک بسته سوزن خياطي! آورد. ديشب آنها را بردم در شهر جديد بفروشم. اينجا هفت هشت تايي مغازه لباس فروشي و سه چهارتايي خرازي هست. البته شايد بيشتر باشد. من دانه به دانه مغازه هايي که رفتم را مي نويسم. تقريبا همه خانم بودند و اين اولين باري بود که يک شب با اين همه زن حرف مي زدم و در پايان پرسه کم فايده ام به نتيجه عجيبي رسيدم.
خرازي اول: زن جواني با چشم هاي درشتي بود که خيلي خوب تحويل گرفت و کمي هم ناز که هي بد نبود. ولي گفت فقط مي توانم لباس ها را براي فروش بگذارم. دو تا تي شرت را هم جدا کرد گفت براي پسرهاي خودم مي خواهم. که قيمت پايين داد و من گفتم نمي فروشم. ولي کمک خوبي بهم کرد. من گفتم بسته سوزن چهارده تايي است. گفت داخل اين جعبه 14 بسته سوزن نيست 100 بسته است و قيمت هر بسته تکي 4300 تومان است. ولي نه لباس ها نه سوزن را خريد. روحيه: خيلي خوب بالا .کمي هم انگار راه مي داد ولي من اهل راه رفتن به اين سمت نبوده و نيستم
لباس فروشي دوم: دختري حدود سي ساله.خسته و بي حال در کنج لباس فروشي.ميزان تحويل گيري خوب. ولي او هم گفت من فقط فروشنده ام مي توانم بگذارم بفروشم.روحيه: پايين بعد هم گفت بگذار لباس ها را برايت مرتب کنم. يکي يکي تا کرد گذاشت داخل يک پلاستيک بوتيک خودش و داد دستم.بي حال و خسته.خدايا با ديدن تي شرت هاي پسرانه و دخترانه حالش کمي نگرفت؟ نمي دانم
لباس فروشي سوم: دختري جوان و زيبا و تپل و سفيد.کمي راهنمايي و ديگر هيچ (البته قيمت گذاري کرد)
خرازي دوم: دختري سي ساله تقريبا يا بيشتر (نمي دانم زن بود يا دختر) خوش برخورد که او هم پيگير خريد جعبه سوزن بود. ولي خودش فروشنده بود (آنها هنوز متوجه ايراد جعبه نشده بودند) خلاصه ده دقيقه اي ماندم تا صاحب مغازه از مسجد بيايد. نيامد و من هم رفتم دنبال کارم.
لباس فروشي چهار: زني بين سي تا چهل. نزديک چهل. خيلي به خودش رسيده. کمي با کلاس و با يک چهره نسبتا زيبا و از اينها که س را صل ش تلفظ مي کنند و هر لباس را که بيرون مي آورد يه واي چقدر خوشگله مي گفت. نمي دانم ديگر. گفت همه لباس ها را مي خواهم 130 تومان براي بچه هاي خودم و يا فروش در مغازه. من طمع کردم و نفروختم.
خرازي سوم: اينجا زني که کاملا اعتماد به نفس بالا داشت و اما مردي که فهميد جعبه سوزن اصل ژاپني نيست و ويتنامي است. و من که از فروش سوزن ها نااميد شده بودم رفتم دنبال کارم.
لباس فروشي پنحم: زني با يک دختر کوچک ته يک مفازه در خيابان فرعي که سرد برخورد کرد و لباس ها را ديد و گفت آه نه همه اش "پسرانه" است نمي خواهم.
لباس فروشي آخر: دختري سي ساله سبزه رو و کوتاه قد کم حوصله آرايش نکرده آرام کمي تااميد ولي مودب که او هم نخريد
نهايتا لباس ها را به همان بانوي با کلاس (دوشس پالتويي) فروختم
و درباره دنياي ن به نتايج عجيبي رسيدم
چرا ني که ازدواج کرده اند اينقدر با روحيه و سرحال هستند
و دختران گرفته و افسرده؟ البته بعضا ولي کاملا مشخص بود آنها در دو دنياي متفاوت زندگي مي کردند
درباره این سایت