يک شب نيم بند اواخر زمستان است. ساختمان در حال حاضر کاملا ساکت است. معلوم است اينها، يعني اهالي ساختمان، زياد از کرونا نمي ترسند که روزها تا پاسي از شب مي روند بيرون و بعد که مي آيند شلوغ مي کنند. البته همه را نمي دانم ولي زن همسايه را ديدم عصري بيرون رفت. با يک دختر جوان قد بلند که تا حالا نديده بودم. من از پنجره اي که رو به کوچه هست نگاه کردم. بعد اينها نصف شب بر مي گردند و هياهو مي کنند. زن يک مانتو زرد رنگ هم تنش بود. زرد زرد و تميز تميز. بچه اش را هم داده بود بغل دختر جوان و خودش کيسه آشغال دستش بود. 


امروز را در خانه ماندم. حال و حوصله بيرون رفتن را ندارم. هيچ کاري هم ندارم. اين بيماري هم انگيزه آدم را کمتر مي کند. اميدوارم روزي برسد که مجبور نباشيم از اين بيماري حرف بزنيم. به هر حال اين بيماري مي رود ولي خوب بيماري هاي ديگر مثل سرطان يا مشکلات زندگي ما باقي مي مانند. اما اينکه يک ويروس يا بيماري اينطور عرصه را بر مردم تنگ کند هم زياد خوب نيست. کرونا جريان عادي زندگي را يک جورهايي به هم زده. رودخانه زندگي که در حالت عادي هم اصلا زلال و و جاري نبود را بيشتر گل آلود کرده. يا اگر گل آلود بود آن را مسموم کرده. 


فردا هم که جمعه است و احتمال بيرون رفتن من تقريبا هيچ است. مي خواستم سري به شهر قديم بزنم (منظور از شهر قديم مادر شهر همين شهر جديد است که در فاصله تقريبا سي کيلومتري از ما قرار دارد و محل کار من آنجاست. قبلا آنجا زندگي مي کردم.) مي خواستم بروم آنجا، ولي جمعه امکان ندارد بروم. آن هم يک جمعه همراه با حس ترس از يک بيماري ويروسي خطرناک.


از همسايه ديگرمان هم بگويم. اينجا چهار ساختمان نزديک هم است. هر کدام چهار طبقه دارند و هر ساختمان دوازده واحد دارد. کنار ساختمان ما يک ساختمان عين همين است و درست طبقه چهارم آن که مساوي با واحد من است تازگي ها يک زن و مرد جوان آمده اند. يعني ما همسايه هاي هوايي هستيم. همديگر را مي بينيم ولي صداي هم را نمي شنويم. قبلا اينجا مرد جواني مي نشست که بيشتر عصرها لباس ورزشي مي پوشيد و مي رفت مي دويد. اواخر هم يک بار ديدم و حيرت کردم. صبح زود که داشتم مي رفتم بيرون آمده بود در بالکن لباس هايش را جمع کند، مادرزاد بود. اين خانواده جديد، خانه را هم که زيادي کوچک است، کمي تغيير دادند. بالکن را به پذيرايي وصل کردند با ديوارکشي و پنحره. خانواده دو نفره جالبي است برايم. مرد جوان فوق العاده چاق است. شکم بسيار بزرگ و جلو آمده اي دارد و زن هم خيلي لاغر و قلمي است. يک خانواده کوچک که ظاهرا تازه شکل گرفته اند. برايشان آرزو مي کنم زندگي خوبي داشته باشند. نمي دانم مرد چه کاره است. خدا کند زندگيشان خوب جلو برود. حس زياد خوبي ندارم. خدا کند اينجا زياد نمانند. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مینو رایانه pasoue آژانس هواپیمایی زمرد گشت: بلیط هواپیما پلاس کنکوری Mary حسابداران برتر Joe آقای نویسنده آموزش هتلداری و جهانگردی رنگین سپهر