يک کم مريضم
يک کم مريضم. به درک. همه يک کم مريض ميشوند بعضي وقت ها. من امروز و حالا يک کم مريض شده ام. عصر حتما بهتر ميشوم.
کولي شهر
نه ديگر، اسم شهر جديد را گذاشتم کولي شهر. خداوکيلي اين اسم مي چسبد بهش. سعي کردم عصباني نباشم. سعي کردم يک اسم خوب پيدا کنم که بماند. اين بود که کولي شهر به نظرم بهترين اسم است. بعد از نزديک يک سال، اين نظر قطعي من درباره شهر جديد است. من کولي شهري هستم ولي کولي شهري نيستم. مقاومت تا آخرين لحظه، در برابر انحطاط. با همه احترامي که براي کولي ها قايلم، و جيپسي کينگز، سلاطين آواره را هم دوست دارم، ولي نه ديگر، انصافا اين يکي در خونم نيست. آواره ام نه کولي. کولي شهريم ولي خون ديگري در رگ هايم جريان دارد
تقريبا يک تن ton
پريروز در شهر قديم سوار اتوبوس شده بودم که از ميداني به سمت مرکز شهر مي رفت. چند تا بچه با لباس ورزشي زرد زرنگ، سوار شدند. با شلوار گرم هاي چسبان، همه چاق و چله و سفيد و پوست صاف و واي اين ها بچه هاي شهر قديمند؟ باورش سخت بود. من يک گوشه زير ظل آفتاب نشسته بودم. بچه ها پيش هم ايستاده بودند. ديدم روي لباس هايشان نوشته؛ مدرسه غير دولتي. چقدر سر حال بودند خدا. وزن پنج تايشان با هم نزديک يک تن بود. بعد هم با هم پياده شدند. آن وقت آنها که رفتند، من تازه «او» را ديدم. يک پسر با پيراهن چهارخانه رنگ و رو رفته؛ لباس فرم يک مدرسه دولتي. پسر لاغر و سبزه و بي حال و تا شده. خدا مي داند متوجه شرمي که در قيافه فقيرانه اش بود شدم. شايد، نمي دانم، شايد از مقايسه خودش با بچه هاي چاق و سر حال مدرسه غير دولتي. لاغر، آفتاب سوخته. اين بيچاره دبيرستاني هم بود و آن بچه ها دبستاني. اختلاف طبقاتي در جامعه بيداد مي کند. کارد به استخوان ما رسيده است. فکر کنم فردا روز، خيلي بد باشد. فردا که آن پنج تن، به يمن برکت پول پدر به همه جا مي رسند و اين بيمار گرسنه فلک زده کتاب به دست، بايد نوکريشان را بکند.تف بر تو اي جامعه.
درباره این سایت