در حکايت حاشيه نشيني و دست هاي خون آلود


فکر مي کنم بزرگترين معضل (ما) حاشيه نشينان مشکل مسکن و سرپناه باشد. همانطور که اسم ما نيز حاکي از همين مشکل است. نشستن در حاشيه. البته ما فقط در حاشيه ننشسته ايم، اصولا جاي درستي براي ست نداريم. در حقيقت ما به حاشيه رانده شده ايم و از متن بيرون افتاده ايم. در حاشيه بودن ما يعني ست در جاهاي نامناسب. همان بحث بدمسکني، اجاره نشيني، بي سرپناهي و حتي در شکل هاي حاد آن کارتن خوابي و پارک خوابي. البته من هنوز به آن مرحله نرسيده ام ولي بسيار دور از آن هم نيستم. در يک شهر که خود حاشيه شهر بزرگتري است، حاشيه نشين و در يکي از بدترين محله هاي آن زندگي مي کنم. به هر حال ما اين مشکلات را داريم. بسيار دستمان از مواهب زندگي کوتاه است. در حوادث اخير بنزيني، آنها که به خيابان آمدند از همين جنس ما بودند و آنها که کشته شدند هم غالبا از ما بودند. اکنون اگر کسي دستش به خون ما آلوده شده بايد بداند عده اي از مظلوم ترين و محرومترين انسان هاي روي زمين و ايرانيان بسيار محروم را کشته است. 


ديني درس دادن ما


يکي از همکاران من در ابتداي امسال مريض شد و صدايش گرفت، در نتيجه از من خواست که به جاي او ديني تدريس کنم. يعني جايمان را عوض کرديم. من کلاس هنر هفتم را به او دادم که نيازي به حرف زدن نداشت و هديه آسماني را از او گرفتم. البته من هيچ وقت اين درس را نداشتم. تا حدود کمي فقط با درس علوم اجتماعي آشنايي دارم که همان هم بيشتر به گفتن سوالات متن و امتحان گرفتن و اين چيزها مي گذرد.


اما به تدريج متوجه شدم تدريس ديني واقعا سخت است. يک درس پر از حرف و حديث و آيه و روايت و داستان که حتما بايد براي بچه هاي اين سن، در جوف هر درس باشد، تا آنها بهتر محتواي آن را بفهمند.


به هر حال همين ديني را هم تبديل به سوال و جواب کردم و در کنار آن جزوه اي هم مي فروشم و آب باريکه اي و بچه ها هم در کل ناراضي نيستند. فقط امروز يکيشان گفت:


آقا بيايم درباره درس توضيح بدهم؟!


گفتم: بيا.


آمد جلو کلاس ايستاد با يک وجب قد و کتاب به دست و چقدر هم خوب حرف مي زد. اين بچه تازه از جاي ديگري آمده و بچه درسخوان، مودب و باهوشي است. چيزي که بود خيلي خوب و به اندازه و مسلط حرف مي زد و کلاس هم در سکوت به حرفش گوش مي داد. من يک بيست بهش دادم و گفتم:


فقط مي خواهم يک سوال ازت بپرسم. اين حرف هايي که الان گفتي، درباره جنگ هاي صدر اسلام و داستان اختلاف امام علي و مرد مسيحي بر سر زره و اينها. را قبول داري؟


گفت: بله


گفتم: چرا؟ روي چه حسابي قبول داري؟


گفت: خوب اينجا نوشته. در کتاب نوشته.


گفتم: خوب اين کتاب را که يک نفر نوشته. الان من به تو بگويم پشت اين ديوار چه اتفاقي مي افتد، قبول مي کني؟ نه من مي بينم و نه تو. نويسنده اين کتاب مگر آن زمان بوده؟


گفت: خوب در قرآن و اينها هم آمده.


گفتم: منظورم همين چيزهاييست که از اين کتاب درسي خواندي. اين که قرآن نيست. اينها را که يک آقايي مثلا در تهران نوشته.


کمي فگر کرد و گفت: نه آقا من قبول ندارم.


گفتم: وقتي قبول نداري پس چرا آمدي براي ما توضيح دادي؟ يعني چيزي را که قبول نداري به ما گفتي؟


در جواب ماند گفت: خوب همه شان را قبول ندارم


(هميشه بچه ها باهوش تر از من هستند)


گفتم: درست است. اين يک متن است که مقداري راست است و مقداري هم ممکن است واقعي نباشد.


گفت: بله آقا


گفتم: همه متنها همينطور هستند. متنها را مي سازند و بين آنها و واقعيت فاصله هست، تفاوت هست. نبايد هر چه مي خوانيم را باور کنيم. همه متنها ساختگي هستند.


 


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : حاشيه ,قبول ,گفتم ,کتاب ,نوشته ,همين ,قبول نداري ,قبول ندارم ,قبول داري؟گفت ,حاشيه نشيني ,حکايت حاشيه ,حکايت حاشيه نشيني
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرکز پاکسازی پوست صورت عشق ابدي Sara Raquel JAZIRE_RC Kelly بانه سولین Julie Bzvb از جنس خاک