صبح جمعه به خير. اميدوارم به حق همين صبح جمعه، امروز برايتان از در و ديوار خير و برکت ببارد. البته دعاهاي من معمولا دنده مع مي گيرند و نتيجه کاملا عکس مي دهند. به هر حال.
گفتم دعاي دنده مع ياد حکايتي افتادم. داستان پادشاه ميداس را شنيده ايد؟ نشنيده ايد؟ باکي نيست من برايتان تعريف مي کنم. البته مي دانم تعريف هايم غالبا در پيت است. اما بعد.
افسانه پادشاه ميداس آن است که، طبق معمول در زمان هاي قديم پادشاه سالخورده اي به نام ميداس، نمي دانم در کجايک دنيا، تخت و بختي براي خودش داشت و حسابي کيفش کوک بود و دم و دستگاهي و منقل و وافوري، که يک بار نمي دانم کي از کجا پيدايش شد و به ميداس شاه گفت:
اي ميداس بزرگ. آرزويي کن!
ميداس که انگار در تمام عمرش منتظر آمدن غول چراغ جادو بود، نه گذاشت و نه برداشت گفت:
کاري کن به هر چه دست ميزنم طلا بشود.
الحق و الانصاف ايده کارآفرينانه خوبي بود و غول هم گفت:
اي به چششششم!
و داد به ميداس آنچه او آرزويش را در دل مي پرورانيد. بالاخره شاه بزرگ اين توانايي افسانه اي را پيدا کرده بود که به هر چه دست ميزد، آن ناکس اگر هر چه بود، بلانسبت شما گه بود، طلاي 24 عيار ميشد و اين نامرد هم فقط همينقدر برايتان بگويم، از تخم مرغ آب پز سر ميز صبحانه گرفته را طلا مي کرد و تا.
بعد هم، شاه بود و روحيه خاص خودش را داشت، صبح تا شب در قصر راه مي رفت (بيچاره مثل همه شاه ها جايي نداشت برود) و هي به اين چيز و آن چيز دست ميزد و طلا مي ساخت و طلايش مي کرد و بعد هم گفت چو بياندازند وسط ملت که بله من چسانم و فسانم و فيلان و بيسار و توانايي ام از حد يک انسان معمولي بيشتر شده (جدا ديده ايد همه اين ديکتاتورهاي الدنگ دوست دارند طوري وانمود کنند که از ما مافوق ترند؟ خو تو هم يکي هستي مثل من ديگر نامرد!) به هر حال مردم هم لقبي برايش دست و پا کردند؛ مثلا:
«ميداس دس طلا»
ولي انسان اگر عاقل باشد، چه شاه و چه گدا، بايد بفهمد هيچ کار خدا بي حکمت نيست و هيچ لقمه ناني را نمي دهد مگر لقمه بعدي به خون آلوده شود. به هر حال اين ميداس يک روز در اوج خوشي و شنگول بازي ها و سر به سر کس و ناکس گذاشتن در قصر، همينطور که داشت کلفت ديگري را انگولک مي کرد که هم بخندد و هم آن بخت برگشته را طلايي کند، ناگهان ديد زنگ در قصر به صدا آمد و بلند پرسيد:
کيسته؟
که کاشف به عمل آمد دختر و داماد و نوه دختريش که خودش يک دختر شيرين و سوگلي بابا بزرگ بود، آمده اند ميهماني. ميداس دس طلاي پير شاد بود، شنگول تر شد و فرمان داد بگذارند بچه ها از گيت بازرسي رد بشوند. و هوا هم عاليييي، خودش پريد رفت در باغ به پيشوار دختر و داماد و نوه.
چي؟ آخرش را حدس زديد؟ اي نالوطي ها. هيچ ديگررررررررررر
آن دخترک سوگلي، نوه ميداس، از آن طرف و ميداس پير هم از اين طرف، به طرف هم دويدند. از اينجا به بعدش را اسلوموشن حرکت مي کنند؛
نوه بدو، ميداس بدو، نوه بدو، ميداس بدو، نوه بدو، ميداس بدو
اي دل غافل! رسيدند به نقطه صفر. واي چه اتفاق بدي!
آقا تا ميداس آمد نوه شيرينش را بغل کند و بياورد بالا (غافل از قدرت جادويي دستانش)، درست ميان زمين و آسمان، دخترک شد يه تکه طلاي ناب و عروسکي بي نظير.
آغا يعني يک جوري حال ميداس گرفته شد که بيا و ببين. آه از نهادش بلند شد. آب در چشم همه جمع شد. و مادر دخترک هم در زمينه تصوير خشکش زده بود از ديدن اين صحنه. دخترک شده بود يک مجسمه طلايي خيلي خوشگل در دستان پدر بزرگ متحير.
به هر حال سرتان را درد نياورم. ميداس حسابي حالش گرفته شد. عزيز دردانه و تنها دلخوشي اش، البته بعد از تاح و تخت سلطنت، همين کوچولو بود که حالا به دست با کفايت خودش طلا شده بود.
خلاصه آخر داستان درست يادم نيست. ظاهرا ميداس از آرزوي خودش برگشت، يا رفت دوا و درمون کرد خودشو، اون قدرت هم ازش سلب شد و نوه هم بالاخره تا ابد که نمي توانست همان طلا باقي بماند. طلاي دخترک آب شد. او آدم شد و جادوي دست پدر بزرگ هم رفت و همه نفس راحتي کشيدند.
حالا چرا اينها را گفتم؟
.
افزودني هاي اين روايت:
در ورژن اصلي نه نوه که دختر ميداس طلا ميشود
ميداس يک باغ گل سرخ با گل هاي بسيار و بسيار معطر داشته
ظاهرا در اوالين وعده غذايي، ميداس متوجه اشتباه خود ميشود، زيرا غذا طلا ميشده و او از گرسنگي به يکي از خدايان يونان پناه ميبرد
ميداس احتمالا شاهي واقعي با هاله اي از افسانه بوده، در جايي مثل يونان امروزي.
درباره این سایت