قبلا سه کلاس هنر داشتم حالا دوتايش را از من گرفته اند و به جاي آن هديه (پيام هاي آسماني) داده اند. آن همکارم که مدتي است بيماري گلو پيدا کرده گفت:


- من نمي توانم سر کلاس حرف بزنم تو بيا هنر را به من بده و ديني را بگير.


من هم قبول کردم. ولي اين بده بستان چندان به سود من نيست به جز پول جزوه اي که ازشان ميگيرم.


به هر حال امروز رفتم با بچه ها همان هديه آسماني کار کنم که البته تا حالا لاي کتاب را هم باز نکرده ام. اين بود که گفتم همينطور روخواني کنند. ولي يک چيزي آزارم ميداد: محتواي کتاب. به نظرم در کتاب حرف هاي به يک معني شيکي زده شده بود.


به هر حال گفتم:


- من با اين حرف ها مشکل دارم و نمي توانم همه اين حرف هاي خوب را قبول کنم، با توجه به اينکه وضعيت اجتماعي ما اصلا خوب نيست.


خلاصه حرف را کشاندم به اينکه:


«چرا دين در جامعه و بين مردم ما ضعيف تر شده است؟ چرا پدران و پدر بزرگ هاي ما نسبت به ما ايمان قوي تري داشتند» (البته پدر من يک کارگر کمونيست به تمام معني بود ولي پدر بزرگم تا پاي گور بر سر ايمان خود باقي ماند.) نميشد زياد حرف هاي باريک زد. اين سوال را مطرح کردم و آن جماعت بينوا هم به خاطر نمره هر کدام دست و پايي زدند که به اين «سوال اساسي» جواب بدهند و چه شلوغ و پر هياهو. .آنقدر اوضاع به هم ريخت که يکيش آمد جلو کلاس هي گفت:


- آقا من بگم؛ من بگم.


از آن بچه هاي تر و تميز و نازپرورده. قبلا که همينجا نقاشي کار مي کرديم با ظرافت و حوصله خاصي کار مي کرد. کلا شخصيت جالبي دارد. خيلي دخترانه و با ادا هم حرف مي زند. که من نفهميدم چرا يکهو روي پا بلند شد صورتش را آورد نزديک گوش هاي من. که بچه ها خنديدند. يکي گفت:


- مي خواست آقا را ماچ کند.(کمي کنف شدم ولي به روي خودم نياوردم)


ولي فکر کنم مي خواست چيزي در گوشم بگويد؛ من کمي عقب رفتم و هيچ.بچه ها به شک افتادند.


جواب ها پر بدک نبود. يکي گفت:


تاثير آدم هاي بد که ايمان مردم را ضعيف مي کنند.


يکي گفت:


دلمشغولي دنيا.


و براي اين حکايتي کودکانه از پيامبر داشت.


و يکي آمد مثل شير جلو کلاس ايستاد و گفت:


وقتي پيامبر مکه را فتح کرد مسلمانان شروع کردند به خوشگذراني و ثروت اندوزي و از ياد خدا غافل شدند.


از اين حرف ها. ديدم چه خوب حرف ميزند.


يکي هم گفت:


مردم خودشان کار بد مي کنند مي اندازند گردن خدا.


و يکي گفت:


زمان قديم مردم هم کار مي کردند و هم دعا. براي همين خدا هوايشان را داشت. الان تنبل شده اند و فقط دعا مي کنند و خدا هم کمکشان نمي کند، بعد ايمانشان ضعيف ميشود.


که اين جواب بد جور به دلم نشست. براي يک بچه ده دوازده ساله زياد بود. اين يکي بچه «بالاسوني» بود و جنوبي نبود. .خلاصه بچه ها جواب هاي بدي ندادند. بهشان چندتايي مثبت دادم به هر کدام يکي به اين آخري و آنکه ثروت اندوزي مردم را عامل بي ايماني مي دانست دو تا. گفتم:


- همه تان بچه هاي خوبي هستيد اما بينتان چند نفر بچه روشن هم هست.


يکي گفت:


- يعني آينده مان روشن است؟


گفتم:


- بله، يعني ذهن اين ها روشن است.


زنگ خانه هم که خورد آرش، همان پسر نازدار، را آوردم تنها توي کلاس و گفتم:


- چت بود؟ چرا نيامدي حرفت را بزني؟


خلاصه حرفش را نفهميدم. ظاهرا سال ها قبل در محله شان پيرزني بوده که کوزه آبي در خانه اش بوده و يادم رفت چرا ناگهان اين کوزه پر از آب ميشده. يادم رفت متاسفانه و اين از نظر آرش معجزه بود و نشانه قوت ايمان مردم قديم. کلا يادم رفت. خودش که حرف ميزد چشم هاي درشت و سياهش خيس شده بود.


در راه خانه فکر مي کردم، بچه که بودم، به سن اينها، وقتي معلم سوالي مي پرسيد، از ترس اينکه يقه مرا بگيرد مي رفتم زير ميز قايم ميشدم ولي اينها چقدر خوب حرف مي زنند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

beaoze تیلدا رایانه دُردانِش جشنواره کولر گازی ال جی 97 حکمت اهر موسسه خیریه همای رحمت تجربه های زندگی دستگاه تصفیه آب ويزيت کارت نوين فرش بزرگمهر